روزاز نو ....
سکه راانداخت
به داو معرکه،
روز آمد!
شب به خویش پیچید
و سرخی
شتک زد بر پیشانی پگاه
به تلخند گفت حریف:
باز می گردم به دور خویش
و کوله بارتاریکش را
به دوش خسته کشید و رفت
گنجشک ها خواندندبه شادی
خورشید دف زد
دریا خروشید به پیشواز
شبنم چکید به آینه داری
چشم گشودم
من بودم
تنها
در روزی دیگر.....
نیماخسروی
15 آبان 94