رودر روی تو ای سوار
غول ها ایستاده اند.
بازت می دارد
سایه تردید در نگاه
دلت بی تاب که
" برو!
برو."
فریاد کمان رها
تاختی.
لرزش زانوان از چیست ؟
می خواستی
خورشیدی برآوری
در همسایگی خدا؟
فاجعه
پرده آخر نیست
بتاز
حتا
اگر حریفان
بادگردان گندم کوب بینوا
باشند!
نیما خسروی