
«- شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خویش بى خود از خویش هواى زیبارویى را به سر داشتم که جانم از او سوزان است.اما او را نیافتم.پس خانه را وانهاده سرگشته ى سوق ها و گذرها در شهر پریشان شدم.به هواى آن که جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستم اش، به هر جائى پرسیدم اش
اما بازش نیافتم، بازش نیافتم.
چون در گروه ِ گزمگان درآمدم که گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مى گشتند با ایشان گفتم:
- اى مردان نیکدل! آیا آن را که دلم از او بى خویش است ندیده اید؟»
لیکن ایشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ایشان چندان بر نگذشته بودم که آنرا که دلم از او ب ىخویش است باز یافتم
و او را گرفته رهانکردم، تا به خانه ى مادر ِ خود بردم اش،
به حجله ى پنهان ِ زنى که مرا در سینه ى خویش حمل کرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم به تمامى».
سرود سوم-• غزل غزل های سلیمان ترجمه احمد شاملو
آبشخور:هفتمین ققنوس