فیلسوف سمج!
با جامه سیاه
واپسین خطابه ات
قارقارمطنطن!
دریغناک:
)) سرمای سینه سوز
می رسد ز راه…. ))
عاشقم بر تو
بد صدا!
هنگام هر لحظه
تکثیر فاجعه
روز را با تو یک
سان شب نمی کنم .
تو ساکنِ
اکنونِ
دقیقه
بر درخت
پاییز
روبرو
من مسافرم
از رویای دور
بر نیمکت خاطره
تا لبخند و بغض باران و آه.
هنگام کابوس فصل بی امید
بهار
تعبیر خواب های سبز ما.
از پنجره
تو کلاغ دقیقه دیگر
همین جا بر درخت
من
تا هزار شهر دلتنگی
رفته و بازگشته
روبروی درخت پاییز
نشسته ام.
تو
همین جا
بر درخت
.
.
.
نیستی!
.
.
.
پریده ای!
...
نیما خسروی
6 مهر 88
آبشخور:وب نوشت پرنده نیست