وقتی همه چیز برایت تحمل ناپذیر میشود حتا خودت
وقتی برای من تحمل خودم مشکل می شود تحمل دیگری – هر چقدر هم عزیز- دشوار است . آنجا که خودت با خودت رودر رویی . مثل حضور در آینه ای بی دروغ با چهره ای سربی از آنچه واقعا هستی نه آنچه دلت می خواهد باشی ،حالا می خواهد خوشت بیاید یا نیاید- حتما این تجربه را داشته ای که از عکس یا قطعه فیلمی از خودت خوشت نیامده باشد و یا حتا مثل من آنرا از بین برده باشی . هر وقت که اینکار را کرده ام عجیب دلم می گیرد ، انگار قسمتی از وجودم که نه ، انگار فرزندی ناقص الخلقه و بد هیبت دارم که حلقومش را در چنگ می فشرم و آنقدر اینکار را ادامه می دهم تا از شرش راحت شوم.
انسان موجود عجیبی ست ، تنها موجود عجیبی که براحتی بودن خود را نفی می کند . امروز داشتم ((کاشتانکا))ی چخوف را می خواندم : سگی که صاحبش پیر مرد نجار و میخواره ای است و روزی چند نوبت لگد و فحش نثارش می کند . شبی برفی او صاحبش را گم می کند و کمی بعد صاحبی جدید می یابد . ارباب جدید سگ را بهمراه غاز و گربه ای برای سیرک آموزش می دهد. درروز نمایش پیر مرد (صاحب نخستین سگ ) او را می یابد . درانتهای داستان ، پیر مرد مست و تلو تلو خوران به سمت خانه می رود و سگ در پی او می پندارد که هر چه بر او گذشته جز خواب و خیالی بیش نبوده است .
در یک جای داستان وقتی گرسنگی ، هراس از تنهایی و سرما به سگ فشار می آورد با خود می اندیشد اگر آدم بود حتما با خود می گفت :(( اینم شد زندگی؟ باید به زندگی خود پایان دهم!))
چند دقیقه ای چشمانم را بستم و با خودم اندیشیدم : بله فقط انسان است که از بودن خود به تنگ می آید بگونه ای که یا شرایط نامساعد پیش رویش را از بین می برد یا اگر نتوانست خودش را.
کاشتانکای با وفا ، فحش و آزار صاحب قدیم را( فقط به این دلیل که صاحب نخستینش بوده اند) به پذیرایی صاحب جدید و جای گرم و نرم و غذای بهترش ترجیح میدهد و می رود تا باز لگد بخورد و فحش و ناسزا بشنود اما بر اصول ذاتی و غریزی خود باقی بماند.آخر کاشتانکا یک سگ است . یک سگ باوفا، دارای خصلتی که موجب دردسرش می شود اما از آن دست بر نمی دارد!
نیما خسروی