قهوه ات را تلخ و داغ بی محابا که سر بکشی
راه رفتن در شب برفی
که شب توست
چه خوب است که قهوه ات را تلخ و داغ بی محابا سر بکشی ؛ گرم ترین لباست را بپوشی و بزنی بیرون .در پیاده رو های پوشیده از برف، روی فرش سپید برف،گام بگذاری ، صدای ترد برف ها زیر پایت مثل تن پاک و سوزان برهنه ی باکره ای که با او سر عشقبازی داری تا دمیدن سپیده!
راهی شدن در میان درختان عریان و آسمان پاک و هوای پاک ...هوای پاک و سرد که فرو میدهی توی سینه ی گدازانت و می روی و می روی تا جایی که چشم میگشایی و نمی دانی چند ساعت و چند خیابان را پشت سرگذاشته ای همپای دلتنگی ات توی شب سپید برفی ات.
بروی تا آنسوی همه ی دغدغه هات .زیرنوربازی چراغ هایی که پیش پایت را روشن می کند ...تا رهگذری که از کنارت بگذرد درخشش قطره های اشک را روی گونه ات بخواند و با خود بیندیشد که چه غم سنگینی بود در نگاه آن مرد تنها که از کنارم گذشت با چشم های خیس!
...و تو اما بروی تا برسی به هیچ ؛ به خستگی ..به تسلیم ...خواب....خوابی مرگ گون ...بی رویا ...بی کابوس ...آنقدر بخوابی تا چشم باز کنی سرانجام به زلالی بامدادی برفی و نوری که می زند توی اتاقت از پشت پرده ی حریر و برسی دوباره به سر خط زندگی...بر می گردی و به خودت می نگری ...به بستر خالی از کسی که باید کنارت آرمیده باشد و نیست و حفره ی پر درد دلت ...می بینی جای خالی شادی را....می رسی باز به خودت ...هستی هنوز و یادت می اید از راهی که چهل سال است آمده ای .
یادت می آید حال و هوای دیشبت را و همه ی شب هایی که زندگی ات را در چنگالشان می فشرند ...شب هایی که تمام نمی شوند و هستند با تو و در درون تو.... با غم هایی که می آیند یکی یکی به سراغت تا فنجان داغ قهوه ات را سر بکشی . بزنی بیرون در شب برفی دیگری....که شب توست .
نیما خسروی
12دی ماه نود و یک