«راپسودی شب توفانی»
تی اس الیوت - ترجمه
:علی مسعودینیا
ساعتِ دوازده
در امتداد جویهای
خیابان
موقوف ماند در
تلفیقی ماهمانند؛
افسونهای نجواگرِ
ماه
محو کرد سنگفرشِ
حافظه را
و محو کرد تمامِ
روابطِ باصراحتاش را
تقسیماتاش را، دقتاش
را
و از هر چراغِ
خیابان که میگذشتم،
چون طبلی ناگزیر به
کوبش میافتاد
و در خلالِ فضاهای
تاریک
نیمهشب حافظه را
تکانتکان میداد
مثلِ دیوانهای که
تکان دهد شمعدانیِ مردهای را
یک ونیم،
چراغِ خیابان تشر زد
با لحنی تند،
چراغِ خیابان افتاد
به غرّ و لُند،
چراغِ خیابان گفت:
«آن زن را بنگر
که به سوی تو میآید
با تردید
در شعاعِ نوری که از
شکاف در زده بیرون
دری که شبیهِ
نیشخندی به رویش باز میشود
ومیبینی حاشیهی
دامناش را
که پارهپاره است و
خاکآلود
و تو میبینی گوشهی
چشمش را
که مثل سوزنِ تهگرد
میچرخد»
حافظه بالا میپرد
خشک و مرتفع
ازدحامی از اشیای
چرخان؛
شاخهای معوج روی
ساحل
آبخورده و صاف و
براق
انگار دنیا راز
استخوانبندیاش را،
بر ملا کرده باشد،
سفت و سفید.
فنری شکسته در حیاطِ
کارخانه،
فنری زنگزده که ناتوانی
از شمایلاش پیداست
سخت و مجعد و مهیای
بازجهیدن.
دو و نیم
چراغ خیابان گفت:
«توی جوی ببین آن
گربه را سر تا پا خیس،
که بیرون آورده
زبانش را،
و به تکهای کَرهی
فاسد میزند لیس»
پس دست کودک خود به
خود بیرون آمد،
و قاپید بازیچهای
را که داشت در امتداد ساحل میرفت
در پس چشماناش
ندیدم چیزی
من آن چشمها را توی
خیابان دیدهبودم
که دو دو میزدند
به تقلای نگاه از شکافِ پنجرههای روشن
و یک روز بعد از
ظهر، خرچنگی توی یک استخر
خرچنگی پیر با شاخکهایی
بر پشتش
چنگ زد به انتهای
چوبدستی که نگه داشته بودمش با آن
سه و نیم
چراغِ خیابان تشر زد
با لحنی تند،
چراغِ خیابان توی
تاریکی افتاد به غرّ و لُند
چراغِ خیابان زیرِ
لب گفت:
«ماه را بنگر!
La lune ne garde aucune rancune
چشمک میزند با چشم
کمسو
لبخند میزند به
زوایا.
موهای علف را نرم میکند
ماه از دست داده
حافظهاش را
جای آبلهای کهنه
روی صورتش مانده
گل سرخی کاغذی را
توی دستش میچرخاند
که بوی خاک و «کلنِ»
کهن را میدهد
او تنهاست با تمام
عطرهای کهنهی شبانه
که میگذرند و میگذرند
از مغزش
خاطرهها میآیند
از شمعدانی پژمردهی
بیآفتاب
و از غبار گردنده
توی شکافها
عطرِ شابلوط توی
خیابانها
و عطر زن توی اتاقهایی
با پنجرههای بسته
و توی راهروها بوی
سیگارها
و مشروبها توی
بارها»
چراغ گفت:
«ساعت چهار
این هم شمارهی روی
در
خاطره!
کلید در دست توست»
چراغ کوچک حلقهای
نور گسیل کرد روی پلکان
«سوار شو!
رختخوابات حاضر؛
مسواک روی دیوار آویزان
کفشهایت را کنار در
بگذار، بخواب، برای زندگی بیفت به تکاپو».
آخرین چرخشِ چاقو