
……دمدمای سحر در شیطان دره بودند . کنار نهر آب ، مراد که آب دست نمازش از سر و رو می چکید نگاه نگرانش را از لیلی که نشسته، زانوانش را در آغوش داشت بر گرفت و به آسمان دوخت .از دور ها زوزه گرگ ها شنیده می شدکه با نسیم صبحگاهی می آمیخت . باد گیسوان پریشان بید کنار نهر را پریشان تر می کرد.نماز تمام بود . آسمان به سرخی میزد . برخاست .روبروی لیلی نشست و سفره را گشود تا چند لقمه نان و پنیر قوت راهشان شود.-چرا ساکتی ؟دلتنگ بود لیلی……
از داستان« لیلی دردهان مار » نوشته نیما خسروی
آبشخور: هفتمین ققنوس