گنگ خوابدبده
=======
نشسته ام و دارم هی فکر می کنم و زور می
زنم تا معمای حل ناشده زندگی ام را حل کنم .به راستی چه شده ؟ من کیستم ؟
چه می خواهم ؟چه باید بکنم ؟چه شده ؟ بر من چه رفته ؟ چرا یک چیزی مثل آوار
بر سرم خراب شده و آنقدر بر روحم سنگینی می کند که نمی توانم خودم را بکشم
بیرون و خلاص شوم ؟
زمزمه ای می شنوم که می پندارم از دور هاست
فکر می کنم این حس حیرت و شگفت زدگی از همان عصر زمستانی هشتم اسفند هزار و
سیصد و چهل و نه خورشیدی ، در جغرافیای غریب خاطره ،از همان لحظه ای که
مرا اززهدان مادرم بیرون کشیدند و من خیس و لزج و خون آلود و وارونه مانند خفاش
پیر و خسته ای آونگ دست پزشکی بودم که گفت مبارک است ! پسر است!و چند ضربه
ای که به پشتم کوبید به ناگاه چشم گشودم به یک بیداری، به تلخی شگرفی که
هنوز با من است .همان دم که نخستین لقمه ی اکسیِژِن را بلعیدم!خدایا اینجا
چه می کنم ؟صدانزدیک تر می شود ...بر من چه رفته است؟ بر من چه رفته ؟همه ی
آن کلمات و کتاب ها ، شعر ها و رمان ها و موسیقی ها و فیلم ها آنها
رویاهایی بودند که من در بیداری داشته ام و مرا به جایی دیگر آنسوی این
جهان تاریک و خیانت کار رهنمون می شوند و من چقدر حریص دیدن و خواندن و
شنیدنم ...صدا انگار در گوشم چیزی می خواند به نجوا به زمزمه ای غریب ، به
زبانی که برایم آشناست....چقدردلم
برای شیفت آخر سینمایی که- امروز تبدیل به پارکینگ شده ـ فیلم های
تارکوفسکی را نشان می دادند ،چقدر برای آن روز های شیفتگی محض ، ان مستی
های شبانه ،معصومیت های کودکانه و شیطنت های نوجوانی ام تنگ است...چقدر
برای روز های جوانی پدر ومادر و کودکی خودم و آن حوض آبی بزرگ وسط حیاط وآن
گلدان ها و باغچه تنگ است ...امروز که از پدر و مادرم پیر ترم...صدا در
ذهنم و توی مخچه ام می خواند ...می توان بشنومش ،آنقدر واضح و شفاف است که
می توانم ببینمش،بنیوشمش ، بنوشمش، حتا لمسش کنم ...صدا می خواند به لحن
سوزناکی شما هم حالا می توانید بشنویدش یا بخوانیدش.گوش کنید!:من گنگ
خوابدیده و عالم همه کر است ..من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش...