مردان فرو ریختند
زنان
گریختند
و همه
به هیچ رسیدند.
و هیچکس
نیافت
هیچکس .
تا رویای گمشده
حسرت همگانی شد.
در تابستان بی حوصله گی
برشاخه های نارس ارتباط
اعتمادنمی خواند .
هشدار!
تو را به هیچ می رساند
میوه ها ی کال دوستی
باهسته های پوچ مهربانی!
تندیس که می شوی
بی حس و سنگین،
از یادت می روم ؛
نمواره ی پریشانی
می چکد
به جشن بغض هایم.
می سپاری خود را
به امواج هیچ
باهر دم که غرق می شود
در تیک تاک خاموشی .
من
داستانسرای اندوه های شگرفم
در فاصله دستهایت
که چنگ می زند هیچ را
در التماس دستهایم .
چشم می گشایم ؛
هیچ گسترده
در برابرم.
می میرم
در این فراموشی.
نیما خسروی
آبشخور: هفتمین ققنوس