خواب دیگر ، بیداری دیگر….
اکنون تعبیر ِ خواب دیروزم،
که در آن مرده بودم.
و پیکرمرگ آلوده ام
بر دوش شش سگ می رفت
تا به کجای هیچ .
درپی ِ تابوتم می گریستم .
شگفتی ام افزون
که به جای گورستان
رهاشدم به معرکه ی طراران!
دمی دیگر
بر تابوتم سفره ی شادخواری گستردند.
و قهقاه قحبگان ِ پیر
تقلای تابم را می آشفت.
کابوس
می چکید از لحظه های خوابم
به یاد دارم
زمان کش آمده از دو سوی ابدیت آنچنان؛
که می گسلیدم از هم .
چشم گشودم
به دشت خشک و سوخته
و جنازه ها -با چهره هایی که نمی شناختم-
سرآسیمه سرگردان به هر سوی .
درختی شدم که به هر شاخ اش کلاغ روییده بود
و چنگ می زد
بر گریبانِ ِ آسمانی که نبود.
مادر را دیدم غرق اشک
در جامه ی سوگواری
اشاره کرد با انگشت های کشیده تا
خویش را دیدم
در قامت انسانی که مرده بودم
خواستم چیزی بگویم اما
نتوانستم
می دانستم
خواب نبود؛
در قله ی هشیاری ام به تماشای معرکه ی تلخ نشسته
به درد دردرون می جوشیدم ،
ناتوان از گفتن و گریستن ، شنیدم
از منِ ِ مرده ام سرود تلخ بیداری را:
- «چگونه
بمانم
با مردم بی رویا،
با خلقی که لبخند فراموششان ؛
در خزان سرد ی که خیمه زده
بر روحم
چگونه
زندگی کنم
بی خاطره
بی فردا؟
چگونه
بی رویا ؟»
من ِ مرده ام
ناتوان و خسته خزید در گورش
شاید
تا خواب دیگر
بیداری دیگر….
نیماخسروی
۱۶ ابان ۹۲
آبشخور: هفتیمن ققنوس