سه پیشنهاد: داستانک از مصطفی مستور بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند.پاریس. خود هنرپیشه می شدم و زن ام مدل لباس.قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود ، گفتم حرف اش را هم نزنیدبعد قرار شد کلودیا زنم باشد.با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.توی دخمه ای عینهو قبر.اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.قبول کردم. حالا کلودیا کنارم ایستاده است.مدام می گوید خانه نور کافی ندارد.بچه ها کفش و لباس ندارند.یخچال خالی است.اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد.با سرطان و تصادفکلودیا اما این چیزها را نمی داند.بچه ها هم نمی دانند. مصطفی مستور