... یک روز به طور تصادفی در خیابان به پیسیویچ برخورد کردم. هوا سرد بود. باران میآمد. یکی از دستکشهای خود را گم کرده بودم.پیسیویچ به من گفت: «یکی باید یه فیلمی دربارهی "ده فرمان" بسازه. تو باید این کار رو بکنی.»
... در آن زمان احساس ناامنی عمومی را در سراسر دنیا مشاهده کرده بودم. در اینجا منظورم ناامنی سیاسی نیست، بلکه منظورم ناامنی در زندگی عادی روزمره است. پشت هر لبخند مودبانهای نوعی بیتفاوتی میدیدم. سراپای وجودم را این احساس دربرگرفته بود که بیش از پیش با انسانهایی مواجه میشویم که واقعن هیچ ایدهی مشخصی از این که چرا زندگی میکنند، ندارند. به این نتیجه رسیدم که حق با پیسیویچ است، ولی دریافتم که ساختن "ده فرمان" آسان نیست. از او سوال کردم که چگونه باید این کار را انجام دهیم. او گفت: «نمیدونم.»
مدتها گذشت و هنوز هیچ راه حلی نیافته بودیم. آیا باید یک فیلم باشد؟ یا چند فیلم؟ شاید ده فیلم؟ یک سریال، یا ده فیلم جداگانه، هر کدام براساس یکی از فرمانها؟ این ایدهی آخری خیلی به ده فرمان وفادار به نظر میرسید...
درست از همان ابتدا میدانستیم که فیلمها باید (مربوط به زمان) معاصر باشند... فیلمها باید به اندازهای که این فرمانها بر زندگی روزمره نفوذ دارند، زیر نفوذ آنها باشند. میدانستیم که طی هزاران سالی که از صدور این فرمانها میگذرد، هیچ ایدئولوژی یا فلسفهای با آنها مقابله نکرده است، ولی این فرمانها همواره نقض شدهاند. به بیان سادهتر: هر کسی میداندکه قتل انسانی دیگر خطاست ولی جنگها ادامه دارند و پلیسها همچنان اجسادی را پیدا میکنند که چاقویی در گلویشان فرو رفته است. اگر کسی دربارهی خوبی یا بدی قتل سوال کند، نشانهی سادهلوحی یا حماقت اوست؛ ولی میتوان این سوال را مطرح کرد که چرا انسانها یکدیگر را بدون دلیل به قتل میرسانند، به ویژه میتوان پرسید که آیا قانون حق دارد برای مجازات قتل، حکم قتل دیگری صادر کند یا نه؟
تا مدتها نگران ابعاد فیلم بودیم، البته نه به عنوان نویسندگان فیلمنامه یا کارگردان. ما از چیز دیگری میترسیدیم. آیا حق داشتیم تا موضوعی با این اهمیت جهانی را مطرح کنیم... هنگامی که ناگهان دریافتیم همهی نویسندگان، نقاشان، نمایشنامهنویشان و فیلمسازان به طور غیر مستقیم با مضامین محوری "ده فرمان" سر و کار دارند، ترس ما کاهش یافت – در گذشته چنین بوده و بدون شک در آینده نیز چنین خواهد بود. آیا "ریچارد سوم" شکسپیر «حسرت» چیزی را نمیخورد که حقش نبود؟ "برادران کارامازوف" هم برای «تجلیل» از پدرشان دلایل چندان خوبی نداشتند و "راسکولنیکوف" هیچ دلیلی برای «قتل» پیرزن نداشت. "بروگل" در نقاشیهایش «دزدها و سارقین» را به تصویر میکشید، "وودی آلن" همواره در فیلمهایش شخصیتی را تصویر میکند که به فکر «زنا» است... بتهوون نیز همینطور است: هم خدا را «ستایش» میکند و هم به آن «شک» میکند – گاهی حتی در یک سمفونی.
کریشتف کیشلوفسکی – ورشو – بهار 1990
دسته بندی : سینما