آسمان ابری و زمین نمناک.نزهت سراپا سیاه پوشیده ،خسته و منگ پاهایش را دنبال خود می کشد و می آید.باد. مردی با بیل به او می رسد. مرد: عقب چی می گردی؟ نزهت: (سرگشته)گفتن باید این طرفا باشه،کسی نمی دونه کجا بردنش.من خاک تازه ای نمی بینم . گفتن باید همین ورها باشه. مرد: هیچ نشونه ای ازش داری؟ نزهت: ذوق شعر داشت.عاشق خاک بود.