بند باز
میهمان واپسین نفس مباش
ای زخم کهنه
تا که تازه شوی
درنگ کن
در خوابمرگ ساعت ها
یک عمر
یک عمر
بندباز سرنوشت ِهبوط!
گذشت
در کشاکش لحظه ها
هشدار دلهره
آیا با تو نگفت
راه به پایان نمی برد
نفس درد ها؟
دل در هیاهوی تماشاگران نبند
آنی که لغزشت
بشکفاند
گل یخ بر لبانشان
بر گور ِتو حتا
گل ِسرخی نخواهند گذاشت
یادگار ِسالهای خاکستر و
عشقزخم ِدلت
بگشای چشم
سفر به غربت دیگر
فرارسید....
نیماخسروی