یک باور تلخ
یک روز
با
مردی که عمری
کوشیده
بود کتمان کند،
گفتم:
بعضی چیز ها را
نمی شود باور نکرد!
سقف را
با آوارش
پرنده را
با آوازش
و گلوله را
هنگام
نگاره های خون بر
آسفالت.
درداکه آدمی
زمانی می رسد
که رفته است
قطار،
و می گشاید چشم
که می بازد.....
مرد گفت با حسرت:
موهای سپیدم…!
- همین؟!
به گریه: زندگیم…!
نیما خسروی
این اثر را می توانید اینجا بخوانید