نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

گرفتن عکس یادگاری با جنازه دیکتاتور


گرفتن عکس یادگاری با جنازه دیکتاتور

نیما خسروی

خلق به خیابان ها ریخته اند، تیرهای هوایی شلیک می کنند و پرچم کشور را تکان می دهند....  جنازه را روی تشکی در سردخانه یک قصابی به تماشا گذاشته اند ... دوربین های تلفن های همراه روشن است ،جماعتی دارند به  شادی با جنازه عکس یادگاری می گیرند. نمی دانم عکس گرفتن با لبخند در کنار جنازه برهنه و خون الوده دیکتاتوربا سوراخ های گلوله روی سر و سینه اش چه  حسنی دارد؟یعنی یاروعکس را قاب می گیرد وبالای تاقچه یا شومینه خانه اش خواهد گذاشت؟شنیدم که دختر دیکتاتور  پس از دیدن فیلم کشته شدن پدرش حالش بد شده و او را به بیمارستان برده اند...

 

 

جز آنهایی که در خیابان ها پیروزی را جشن گرفته اند ؛بسیاری از آنهایی که دارند به این تصاویر در خانه هاشان  نگاه می کنند نسبت به آینده کشور و رهایی از استبداد فکری و استقرار حکومت مردمی  نگران و بد بینند...

یک روز پیش :

 اسلحه کمری طلایی سرهنگ در دست جوانک ریش بزی 20 ساله ای است و پیش از آنکه سرهنگ بخواهد واکنشی نشان دهد شلیک می کند به سمت چپ سرش و کار تمام است...دیکتاتور دیگر نفس نمی کشد...

 کمی پیش از این:

  سرهنگ به مردی که اسلحه اش را به سویش گرفته التماس می کند که او را نکشد...مرد دشنامش می دهد... می گوید من جای پدر شما هستم .با من اینکار را نکنید...یکی می گوید خفه شو....دیگری فریاد می زند تا حالا چند هزار نفر از پسرانت را کشته ای؟دیگری لگدی می پراند...یکی دیگر هم می کوشد کاردش را ذرماتحت مرد 69 ساله ای جای دهد که صورتش غرق خون است. جوان ریش بزی با لبخند فاتحانه می گوید سرهنگ می خواهیم مانند سگ  تو را بکشیم !...سرهنگ ناله می کند... ....یکی انگشترش را از انگشتش بیرون می آورد روی انگشتر تاریخ ازدواجی به تاریخ  دهد.  سپتامبر 1970 حک شده به نام یک زن .

 سرش گیج میرود ...نمی تواند بایستد.... اما نمی گذارند روی زمین دراز بکشد...دوباره بلندش می کنند...در آن لحظات تنها آرزویش این است که یکی جرئت کند و کار را تمام نماید.

به این فکر می کند که چرا دقیقه ها اینقدر کند می گذرند .لحظه ها انگار  کش می آیند و درد جانکاه است.

در خاک و خون می غلتد.

چیزهایی می گوید که در میان آن همهمه شنیده نمی شود.

 

افزون بر زخم های گلوله  باید لگد هایی که با پوتین به او می خورد،تاب آرد.

نیروهای انقلابی به سویش می دوندو او را بلند می کنند تا به سوی ماشین ببرند...نرسیده به خودروها چندبار بر زمین می افتد...و هربار باران مشت و لگد و قنداق تفنگ است که بر سرو رو و پیکرش می بارد... از کتف و سینه گلوله خورده... اما هنوز زنده است...

شکارچیان  هنوزدر تردیدند  که با شکارشان چه کنند...هرج و مرج عجیبی حاکم است بازیگران نمایش نمی دانند چطور داستان را به پایان برسانند .این داستانی است که نمی تواند نیمه کاره رها شود...هنگامی که خشم افسارگسیخته به شکل خشونتی بی مهار و پروا مجال نمود می یابد چشم تدبیر کور گردد....عده ای می گویند باید کار را با دیکتاتور تمام کنیم...گروهی دیگر پافشاری می کنند که باید سرهنگ را تا محاکمه در دادگاه بین المللی زنده گذاشت یکی با خشم فریاد می زند اگر دیکتاتور ازین معرکه زنده بیرون برود دیگر به او دسترسی نخواهند داشت..دیگری پاسخ می دهد اگر او را بکشیم تبدیل به اسطوره می شود.....آن یکی ریشخند می کند...دیگری می گوید یک  گلوله به تقاص آن همه کشته کم است...سرهنگ  می داند ازمردانی که در پیرامونش هستند هیچکس دوستش ندارد....میان شعله ی کم سوی امیدی که به زنده ماندن از درون در هم شکسته اش می جوشد و یاس عظیمی که بر همه وجودش سایه افکنده به یک بی حسی  سرد و تاریک می رسد. از چشم های نیمه بازش می بیند که لب های آدم ها تکان می خورد،حرکت دستهاشان را می بیند اما دیگر نمی شنود ، نمی بیند...نمی ترسد..حتا درد نمی کشد ..تنها خلسه است و گیجی .دردهنگامی که از حد توان و تحمل آدمی گذشت دیگر درد نیست..چیز دیگری است که نمی توان با واژه شرحش داد... چیزی از ذهنش گذشت ...پر شتاب و داغ و بی درنگ ...این گلوله ، تیر خلاص جوانک ریش بزی بود که نقطه پایانی به جمله ی زندگی او گذاشت...... سرهنگ بر زمین می افتد... نیروهای انقلابی هلهله کنان به سویش می دوندو جسد بی جانش را را بلند می کنند و به سوی خودرومی برند.

آن گلوله تنها یک گلوله بودو آن که مُرد تنها یک مَرد بود مانند هزاران گلوله ای که دردنیا شلیک میشود و هزاران مردی که می میرند، تفاوت چندانی هم ندارد که شلیک آن گلوله از طرف که باشد .قانون ، حکومت ، دین  یا یک قاتل روان گسیخته .

چند دقیقه پیش رخ داد:

...فریادی شنیده می شود که شلیک نکنید !شلیک نکنید....شبحی از تاریکی آشکار می شود ...خود سرهنگ است.....اما اصلا جبروت و ابهت پیش را ندارد... در یک دستش کلاشینکوف است و در دست دیگرش اسلحه کمری ...هراسان از سوراخش بیرون می آید و می گریزد... امانش نمی دهند... چند نفر به سویش تیراندازی می کنند ...

یکی از پسران دیکتاتور، و وزیر دیرینه دفاع او نیز کشته شده اند.

جلوی مجرای بتونی فاضلاب چند نفر از محافظین سرهنگ تیر خورده اند و بر زمین افتاده اند.

نیروهای انقلابی  سر می رسند .  ...اکنون سوراخ را به گلوله می بندند....

چند لحظه پیش از آن:

 حدود 11 نفر بر  وخودرو در دود و آتش می سوزند ...در همان زمان چند نفر با اسلحه از خودروی مشکی شاسی بلند  خارج می شوند و می گریزند...

پیش تر از آن:

 هواپیماهای ناتو از راه می رسند و جاده را به گلوله می بندند .... جاده ای که حدود 75 نفر بر و خودرو شاسی بلند در حال  ترک شهرهستند...

سی ان ان  ، الجزیره و العربیه خیابان های جنگزده و ساختمان های  نیمه ویران و شادی نیروهای انقلاب را نشان می دهدکه پس از فتح شهر دارند تیر هوایی در می کنند .اخبار می گوید.انقلابیون به پایتخت رسیده اند....

نیروهای پیروز چند سرباز طرفدار سرهنگ را که اسیر گرفته اند با خشونت هل می دهند و می برند.

از آنسو تلوزیون گردهمایی طرفداران سرهنگ را نشان می دهد که دارند با شور و شوق به سود او شعار می دهند و به عکسش بوسه می زنند.. به گواهی تاریخ  هر دیکتاتوری با به راه انداختن کارناوال های نمایشی و جمع کردن سیاهی لشکر های وابسته تلاش می کند به مخالفانش تردید و دودلی را تحمیل کند، زیرا با پشت گرمی به این جمعیت  مشروعیت خودش را به خود و دیگران تلقین می کند....ممکن است  بپرسید شاید هم سرهنگ به واقع آنهمه طرفدار داشته! می خواهم بگویم دور نیست که آدمی چون او تعدادی هوادار پیشمرگ داشته باشد اما حمایت توده های چند هزار یا چند صد هزار نفری از یک دیکتاتور  بیشتر از نقاط ضعف آنها همچون فقر ،ترس ،تهدید یا تطمیع بر می آید و کوتاه مدت است..چون دیکتاتور..دیکتاتور است یعنی کسی که فکر می کند که بهتر از دیگران می تواند تصمیم بگیرد و این یعنی نادیده گرفتن همه و زیر پا گذاشتن حقوق فرد فرد شهروندان....چنین آدمی که  حقوق همگان را نادیده می گیرد نمی تواند محبوب خاص و عام باشد.

   شهر ها یکی یکی به تصرف نیروهای انقلابی درمی آیند.

خبر می رسد که  مقامات دولتی از دیکتاتور جدا شده و به نیروهای انقلابی می پیوندند.....

در خبر ها می شنوم که ناتو وارد عمل شده تا چلوی بمباران مردم بی دفاع را بگیرد و یکبار هم اشتباهی نیروهای انقلابی را بمباران کرده!

کمکی بعد شورای انتقالی قدرت با حضور رهبران مخالفان برگزار شد که روی پرده تلویزیون خونسرد و افسرده به نظر می رسند... سرهنگ اما با خشم خط و نشان می کشد...فریاد می زند و با عصبانیت مشت هایش را تکان می دهد...مخالفینش را عامل بیگانه و موش کثیف می خواند.... می گوید کوچه به کوچه و خانه به خانه را برای یافتن مخالفانش خواهد گشت و آنها را به دریا خواهد ریخت....مردم می دانند اواهل  شوخی نیست.....31 سال پیش دردهه هشتاد، 3000   نفر زندانی از مخالفینش  را در مدت 3 ساعت سربه نیست نمود...فکرش را بکنید هر ساعت 1000 نفررا اعدام کرد. ..هر دقیقه  شانزده نفر و نیم! البته این محاسبات ماست..برای آنها که این کاره اند یعنی حرفه ای هستند کشتار جمعی و قتل عام راحت تر است.یعنی گروهی را کنار دیوار به خط می کنند و آنها را به رگبار می بندند... گاه برای راحتی بیشتر همه را یک جا منفجر می کنند! به همین راحتی! 

 چندی بعد سرهنگ فرمان بمباران هوایی تظاهر کنندگان را می دهد .خیابان ها پوشیده از خون و اجساد قطعه قطعه شده مردم می شود اما مردم دیگر دیکتاتور را نمی خواهند.

حالا مردم توی خیابانند!.

نیما خسروی

ویرایش نخست آبان 1390

بازنویسی  شهریور 94

این داستان نخستین بار در وب نوشت هفتمین ققنوس منتشر شد. 

بهره گیری از این داستانک  یا  انتشارآن درمکان های دیگر با ذکر نام نویسنده و ماخد بلامانع است


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد