نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

داستان من و «فلانی» فلان فلان شده! و امید های بر بادم...

نیماخسروی:داستان من و «فلانی» فلان فلان شده! و امید های  بر بادم...

داستان من و «فلانی» فلان فلان شده! و امید های  بر بادم...

چند روز پیش با یکی از همکلاسی های قدیم مشغول بده بستان  پیامک بودیم که نوشت :راستی «فلانی » هم اینجاست و مشغول ذکر خیر توست!

 بطور معمول  این وقت ها که دلت از کسی پر است و دوستش نمی داری و می دانی که او نیز با تو بر همین شیوه است ، تازه پس از گذشت سالها دوری و دل خوش نداشتن از یکدیگر می خواهی همانجا خواهر یا مادرش را مورد لطف قراردهی اما جلوی خودم را گرفتم ...بگذار تا بگذرد....اما مگر می گذشت؟...بعضی از خاطرات گویی در گوشه ای تاریک درکمینند تا تو را شکار کنند و بچسبند به اعصابت و تا مدت ها و تا آن هنگام که حسابی له شوی و خرد و از پا نیفتی رهایت نمی کنند...چشم می بندم و دستم را روی قلبم می گذارم .... نفس می کشم تا آرام بگیرم ...بیست سال برمی گردم به عقب....دانشجویان در دانشگاه تحصن کرده اند و به کلاس شان نمی روند ؛ اساتید بلاتکلیفند و رئیس دانشگاه همه راه ها را از تهدید و تطمیع و وعده و وعید آزموده و نتیجه ای نگرفته است...این آشوب را چند نفر رهبری می کنند که یکی شان منم ...جوان بیست ساله ی ایده آلیست و احساساتی با بارانی بلند و شال گردن و کیفی پر کتاب و کاغذ حمایل شانه ،بلند گو دست من است و با شور و حرارت فریاد میزنم !.... 

پس از سه روز پیروزی بزرگ رخ می دهد، کامیابی که هیچیک از ما انتظارش را نداشت!جلسه ای برگزار می شود در آنسوی میز رئیس دانشگاه و دو سه کارمند بخش اداری و یکی دو تن از استادان و یک نفر که نمیشناختیمش - و هیچ هم نمی گفت - حضور دارند .رئیس می گوید با خواسته ی دانشجویان موافقت شده و آقای«م» را از معاونت آموزشی دانشگاه برکنار کرده ایم و..دیگر بهانه ای برای ادامه تحصن وجود ندارد .پیش از انکه موضوع به نهاد های امنیتی کشیده شود از دانشجویان بخواهید مرتب و منظم سرکلاس ها حاضر شوند و موضوع با مساعدت و همکاری نماینده دانشجویان  - یعنی  ما 5-6 نفری که اینسوی میز نشسته ایم – حل و فصل شود.

رئیس سپس برمی گرددو طوری نگاهم میکند که انگار شوهر ننه اش را می نگرد!این نگاه برایم بسیار پر معنا بود زیرا یکسال و اندی بعد وقتی فوق لیسانس قبول شدم ؛ دانشگاه به بهانه های گوناگون به من تاییدیه پایان تحصیلات نداد . وقتی همراه با پدرم به دفتر آقای رئیس رفتیم رو به پدرم کرد و فاتحانه گفت : ایشان فرد ناآرامی بوده ، با چند نفر مثل خودش! دردانشگاه شورش به راه انداختند و چند روز دانشگاه را به تعطیلی کشاندند!ما چند بار می خواستیم ایشان را اخراج کنیم! 

....دوباره به جلسه نمایندگان دانشجویان با رئیس برمی گردم....برمی خیزم و به آقای رئیس می گویم برکناری آقای «م»یکی ازخواسته های دانشجویان است .ما خواستار اصلاحاتی هستیم که اگر در این دانشگاه صورت نگیرد، بعید نیست باز هم دانشجویان اعتراض کنند و از رفتن به کلاس ها خودداری نمایند. رئیس رنگش مثل گچ سفید شده ... «فلانی»می گوید ما حاضریم به عنوان بازوی مدیریت دانشگاه به ایشان کمک کنیم ...برمی گردم و به نیمرخ «فلانی» نگاه می کنم ...نطق قرّایی بود ! هم من و هم رئیس تعارف و چاپلوسی «فلانی» را نادیده می گیریم  ! رئیس می گوید خواسته هایتان را کتبی بنویسید و ارایه دهید ....

شب در خانه یکی از دوستان جمعیم.بازار خنده و شوخی و لودگی گرم است و ما چون سردارانی هستیم که گویی بزرگترین سپاه جهان را شکست داده ایم....چند ساعت به خوشی می گذرد....دیروقت است و بچه ها خسته و خواب آلوده اند وچند ساعت دیگر بایدسرکلاس حاضر باشند.... من اما در دل می اندیشم که کار بزرگی را آغاز کرده ایم و باید آنرا به نتیجه برسانیم .همان شب پیشنهاد دادم که  تشکل دانشجویی مان را به ثبت برسانیم و در همه دانشگاه های کشور عضو بگیریم و شعبه و شاخه باز کنیم...همان شب تا صبح می نشینم و اساسنامه تشکل را می نویسم با همه امیدم ...با همه عشقم و رویایم...

چند روز بعد غیبت معنا دار چند تن از رفقا غافلگیرمان کرد ...به دفتر رئیس فراخوانده شدم ...به شدت عصبانی بود و می خواست همه آن تحقیری را که در آشوب چند روز پیش دیده بود  تلافی کند.می گفت دیدی؟ مشکل شما مشکل درس و استاد و دانشگاه نیست ...مشکل شما چیز دیگری است ....و به سخیف ترین تهمت ها همه امید و عشق و رویای من و رفقایم را لگد مال کرد.

موضوع ازین قرار بود که در بحبوحه و کش و قوس رویداد های دانشگاه ؛ آن چند تن رفیق روزگارم با دخترهای همکلاسی شان ، با قطار و در یک کوپه به سفر تفریحی رفته بودند .خبر درست بود و رئیس دانشگاه از آن با خبر شده بود ...در این هنگام از اینکه مقام بالادست فهمیده است که مثلا انگشتی را داخل بینی ات گردانده ای شگفتی نداشت زیرا همواره آدم های ذلیل و عقب مانده ذهنی وجوددارند که در اطراف قدرت وز وز می کنند ...ناراحتی من نه بخاطر عشق و صفای سفر با همکلاسی های دختردر کوپه مشترک قطار در آن فضای محدود و بگیر و ببند که از بار اتهام و سخافت برداشت آقای رئیس و لجن مال شدن همه ی  ایده آل های زیبا و پاک و آرمان مشترک و هدف های سترگی بود که من و رفقایم در دل داشتیم.

 

چند روز بعد «فلانی»وهم سفرهایش در برابرم نشسته اند ...می گویم اینکه شما چه کرده اید به خودتان مربوط است .ناز شستتان و نوش جانتان  اما در برابر اینکه گند زده اید به هر چه کاشته بودیم مسئولید....همهمه بالا می گیرد ... «فلانی» می گوید این موضوع شخصی بوده و ربطی به دانشگاه و تشکل ما ندارد ...خودش می داند که ربط دارد اما دیوار حاشا بلند است .بلند تر از قد شرافتش...یکی از خانم ها دست پیش می گیرد و گریه کنان به اعتراض اینکه به او و همسفرانش تهمت زده ام جلسه را ترک می کند. «فلانی» که دیگ غیرتش به جوش آمده  به دفاع از خانم خزعبلاتی به زبان می راند وجلسه به تنش کشیده می شود ..... بقیه اش هم که  ارزش نوشتن و یادآوری ندارد....فاتحه آن حرکت دانشجویی خوانده شد و هرکس پی کار خودرفت .... «فلانی» فوق لیسانسش را گرفت .مدتی دکان بقالی (سوپر مارکت)بازکردو چند سالی است که معلم است و تدریس می کند...نمی دانم چگونه و با چه رویی و از چه چیزی به بچه های مردم می آموزد.

دلم می گیرد هنگامی به بچه هایی فکر میکنم که از «فلانی» درس می گیرند.

بارها دراین سال ها از خود پرسیده ام  که فلانی و همسفرهایش  هیچگاه در پیشگاه وجدان خود  به آنچه کردند وبه خیانتشان  ومسئولیتی که زیر پا نهادند اندیشیده اند؟ آیا تخریب آمال و آیده آل دیگران به آن سفر تفریحی می ارزید ؟

بارها ازخود پرسیده ام  که چگونه  ماآدم ها اینقدر استعداد شگرف در لجن مال کردن خودو عقایدو ارزش هایمان داریم؟

بارها پرسیده ام که آن جمع دویست ،سیصد نفره ای که دانشگاه را به تعطیلی کشاند نمونه کوچکی از مردمان شریف و همیشه در صحنه کشورما نیست که به سختی به دست می آورند و به راحتی از دست می دهند؟

همان ها که در محافل و جمع ها آنگونه سخن میگویند که گویی در همه چیز واخلاق و هنر و فلسفه و فنون و دانش و عرفان و اقتصاد استاد چیره دستند اما به جایش که می رسد  تبدیل می شوندبه آدم های دو رو و چاپلوس و خائن و بد اخلاق و به شدت منفعت طلب و حریص و بی فرهنگ !همان ها که به دشواری درستی را می پذیرند اما سادگی فریب می خورند و آلت دست می شوند؟همان ها که به سرعت تغییر باد تغییر موضع می دهندو حقیقت را رها می کنند ؟!همان ها که بیشتر  تماشاگرند و مطیع ترس و طمع خود؟

بارها پرسیده ام که چگونه می شود که هر حرکت جمعی همزمان با رویش نهال سبز دوستی و و همکاری و ایثار و...تخم هرز خیانت هم به سرعت می روید و میوه اش هیولایی میشود که  به ناگاه همه نیکی ها و ارزش ها را می بلعد مگر آنکه هر کس از خود و آرمانش به شدت مراقبت کند .با آگاهی و ایمان در برابر وسوسه، شک و ترس.

به دورو برم که می نگرم ، پیرامونم را پر از «فلانی» های فلان فلان شده ای! می بینم که در آشفته بازار فرهنگ کشورم « بد» تربیت شده ، « بد»آموخته شدند، پدر و مادر های « بد» و معلم های « بد» تر داشته اند که به آنان چنین یاد دادند که هرگاه پاسخی در برابر ندای وجدان خود نداشتند بتوانند ان را با پرده خود فریبی  یا فراموشی بپوشانند.

با خود می اندیشم این «فلانی» ها از کره مریخ نیامده اند . «فلانی»  ها من و تو و پدر و مادر و خواهر و برادر و پسر عمو و دختر خاله های مایند . «فلانی»  ها ماییم  که با بی تدبیری و فرار از اندیشگی و اخلاق حود را بسان دشنام پست آفرینش ساخته ایم و باکمان نیست از فردای خود وفرزندانمان.

هرگاه دروغ می گویم  یا در برابر ستم و بی عدالتی سکوت می کنم ، هرگاه خطا می روم و پندار و گفتارو کردارم ناصواب می شود می بینم چقدر شبیه «فلانی»ها می شوم .این«فلانی» های  فلان فلان شده !

که ایم ما؟ چه می کنیم ؟ بر ما چه رفته است؟

پیش از پایان:

 نمی دانم آنروز «فلانی» با آن همکلاسی قدیم چه ذکر خیری از من داشت!

نیما خسروی

یکم شهریور نود و یک

 

 

 

آبشخور
برچسب‌ها: داستان من و «فلانی» فلان فلان شده, و امید های بر بادم, نیما خسروی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد