بدرود
پدرم!
تو یکبار مردی و من
هزار بار می میرم و زنده می شوم.
اکنون بخند
-به سنگینی من و سبکبالی خود
و به حماقت شگرفی که زندگی اش
می نامند-
نوبت من هم می رسد
اینجاحکومت مطلق دلتنگی است
روبروی قاب عکست
نشسته ا م .
و به سلامتی خاطره ات
می خندم
می گریم
می نوشم.
جامی به یادت
که تهی نمی شود
جامی به حال خرابم
که خالی است مانند خانه که
نیستی
و من چقدر تشنه
چقدر دلبسته
اما
خودمانیم پدر
می شود آیا
تا ببینمت
ببویمت
ببوسمت؟
می دانم
آرزوی محالست
اما چه کنم
کودک می شوم هنگام گریه های بی
قرارم
کودک می شوم
که چراغ یادت روشن است در دل
تنگ
بگذریم...
بدرود پدرم!
نیما خسروی
پنجم دی نود و یک
روحش شاد و قرین رحمت پروردگار.