نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

قهوه ات را تلخ و داغ بی محابا که سر بکشی...

قهوه ات را تلخ و داغ بی محابا که سر بکشی

راه رفتن در شب برفی 

که شب توست 


چه خوب است که قهوه ات را تلخ و داغ بی محابا سر بکشی ؛ گرم ترین لباست را بپوشی و بزنی بیرون .در پیاده رو های پوشیده از برف، روی فرش سپید برف،گام بگذاری ، صدای ترد برف ها زیر پایت مثل تن پاک و سوزان برهنه ی باکره ای که با او سر عشقبازی داری تا دمیدن سپیده!

راهی شدن در میان درختان عریان و آسمان پاک و هوای پاک ...هوای پاک و سرد که فرو میدهی توی سینه ی گدازانت و می روی و می روی تا جایی که چشم میگشایی و نمی دانی چند ساعت و چند خیابان را پشت سرگذاشته ای همپای دلتنگی ات توی شب سپید برفی ات.

بروی تا آنسوی همه ی دغدغه هات .زیرنوربازی چراغ هایی که پیش پایت را روشن می کند ...تا رهگذری که از کنارت بگذرد درخشش قطره های اشک را روی گونه ات بخواند و با خود بیندیشد که چه غم سنگینی بود در نگاه آن مرد تنها که از کنارم گذشت با چشم های خیس!

...و تو اما بروی تا برسی به هیچ به خستگی ..به تسلیم ...خواب....خوابی مرگ گون ...بی رویا ...بی کابوس ...آنقدر بخوابی تا چشم باز کنی سرانجام به زلالی بامدادی برفی و نوری که می زند توی اتاقت از پشت پرده ی حریرو برسی دوباره به سر خط زندگی...بر میگردی و به خودت می نگری ...به بستر خالی از کسی که باید کنارت آرمیده باشد و نیست و حفره ی پر درد نبودن او در دلت ...جای خالی شادی را....می رسی باز به خودت ...هستی هنوز و یادت می اید از راهی که چهل سال است آمده ای .یادت می آید حال و هوای دیشبت را و همه ی شب هایی که زندگی ات را در چنگالشان می فشرند ...شب هایی که تمام نمی شوند و هستند با تو و در درون تو با غم هایی که می ایند یکی یکی به سراغت تا فنجان داغ قهوه ات را سر بکشی . بزنی بیرون در شب برفی دیگری....که شب توست .


نیما خسروی 

12دی ماه نود و یک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد