نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

اولدوز و کلاغها بخش دوم: صمد بهرنگی

اولدوز و کلاغها 2: صمد بهرنگی


* بچه های عاقل پدر و مادرهای نادان را دست می اندازند
بچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. بابای اولدوز داد و فریاد می کرد. صداهای دیگری هم بود. ننه ی یاشار از خواب بیدار شد و دوید به حیاط. بعد برگشت چادر بسر کرد و رفت پشت بام. بابای اولدوز مثل دیوانه ها شده بود. هی بر سرش می زد و فریاد می کرد: وای، وای!.. بیچاره شدم!.. تو خانه ام « از ما بهتران» راه باز کرده اند!.. من دیگر نمی توانم اینجا بند شوم!.. « از ما بهتران» تو خانه ام راه باز کرده اند!.. به دادم برسید!..آجان و چند تا مرد دیگر دورش را گرفته بودند و می خواستند آرامش کنند. بابای اولدوز لاشه ی سگ را نشان می داد و داد می زد: نگاه کنید، این را که آورده انداخته اینجا؟.. سنگ را که برداشته برده ؟.. خونها را که شسته ؟.. « از ما بهتران» تو خانه راه باز کرده اند!.. اول آمدند سگه را کشتند... بعد... وای!.. وای!..اولدوز و یاشار پای پلکان ایستاده بودند،‌ گوش می کردند. ننه ی یاشار نمی گذاشت بروند پشت بام. به یکدیگر چشمک می زدند و تو دل به نادانی بابا و آدمهای دیگر می خندیدند. خوشحال بودند که این همه آدم زودباور را دست انداخته اند.بابا را کشان کشان به اتاق بردند. اما ناگهان فریاد ترس همه شان بلند شد: وای، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!..بابا دوباره به حیاط دوید و مثل دیوانه ها شروع کرد به داد زدن و اینور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پیرمردی گفت: « از ما بهتران» تو خانه راه باز کرده اند. خانه را بگردید. یک نفر برود دنبال جن گیر. یک نفر برود دعانویس بیارد. بابا داد زد: کمکم کنید!.. خانه خراب شدم!..یک نفر رفت دنبال « سید قلی جن گیر». یک نفر رفت دنبال « سید میرزا ولی دعا نویس». پیرزنی دوید از خانه اش یک « بسم الله» آورد که جنها را فراری بدهد. « بسم الله» با خط تو در تویی، بزرگ نوشته شده بود و توی قاب کهنه ای جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم الله گویان به جستجوی سوراخ سنبه ی خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگی افتاد که آغشته به خون بود. ترسان ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حیاط. بابا تا سنگ را دید، باز فریاد کشید: وای، وای!.. این سنگ آنجا چکار می کرد؟.. که این را برده گذاشته آنجا؟.. « از ما بهتران» با من درافتاده اند... می خواهند اذیتم کنند... وای!.. آخر من چه گناهی کرده ام؟..اولدوز و یاشار پای دیوار ایستاده بودند. این حرفها را که شنیدند، خنده شان گرفت. فوری تپیدند توی اتاق که آدمهای پشت بام نبینندشان. یاشار گفت: حالا بگذار زن بابات بیاید، ببین چه خاکی بر سرش خواهد کرد. عروسی برایش زهر خواهد شد.آنوقت هر دو از ته دل خندیدند. یاشار دستش را گذاشت روی دهان اولدوز که صداش را کسی نشنود.معلوم نبود چه کسی زن بابا را خبر کرده بود که با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را دید، غشی کرد و افتاد وسط حیاط. زنها او را کشان کشان بردند به خانه ی همسایه ی دست راستی. پیرزن می گفت: اول باید جن گیر و دعانویس بیایند، جنها را بیرون کنند،‌ بعد زن حامله بتواند تو برود.خلاصه، دردسر نباشد، پس از نیم ساعتی جن گیر و دعانویس رسیدند. جن گیر طشتی را وارونه جلوش گذاشت، حرفهای عجیب و غریبی گفت، آینه خواست، صداهای عجیب و غریبی از خودش و از زیر طشت درآورد و آخرش گفت: ای « از ما بهتران»، شما را قسم می دهم به پادشاه « از ما بهتران»، از خانه ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید!بعد گوش به زنگ زل زد به آینه و به بابای اولدوز گفت: امروز دشت نکرده اند، پنجاه تومن بده،‌ راهشان بیندازم بروند.پدر اولدوز چانه زد و سی تومان داد. جن گیر پول را گرفت، دستش را برد زیر طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: ای « از ما بهتران»، از خانه ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید! شما را به پادشاه « از ما بهتران» قسم می دهم!کمی بعد، پا شد و خندان خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. دیگر برنمی گردند، به شرطی که مرا راضی کنی.بابا نفسی به راحت کشید، سی تومان دیگر به جن گیر داد و راهش انداخت. نوبت دعانویس شد. با خط کج و معوج ، با مرکب سیاه و نارنجی چیزهایی نوشت، هر تکه کاغذ را در گوشه ای قایم کرد، بیست تومان گرفت و رفت.زن بابا را آوردند.کسی نمی دانست که آجان کی گذاشته و رفته.شب که شد، ننه ی یاشار اولدوز را به خانه شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسیده بودند که تا آنوقت به فکر اولدوز نیفتاده بودند. * برف ، سرما ، بیکاری و انتظار پاییز رسید، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموی اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالی و عصبانی برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.ترس زن بابا هنوز نریخته بود. در و دیوار آشپزخانه پر بود از دعانامه های چاپی و خطی. شبها می ترسید به تنهایی بیرون برود. اولدوز را همراه می برد. اولدوز یک ذره ترس نداشت. تنها بیرون می رفت و تو دل به زن بابا می خندید. پرهای آقا کلاغه را توی قوطی رادیو قایم کرده بود. یاشار را خیلی کم می دید. یاشار جنازه ی آقا کلاغه را جای خوبی دفن کرده بود. مرتب به مدرسه می رفت و درس می خواند.اما گاهگاهی سر مداد گم کردن با ننه اش دعوا می کرد. یاشار اغلب مدادش را گم می کرد و ننه اش عصبانی می شد و می گفت: تو عین خیالت نیست، دده ات با هزار مکافات پول این مدادها را بدست می آورد.شکم زن بابا خیلی جلو آمده بود. زنهای همسایه به اش می گفتند: یکی دو هفته ی دیگر می زایی.زن بابا جواب می داد: شاید زودتر.زنهای همسایه می گفتند: این دفعه انشاالله زنده می ماند. زن بابا می گفت: انشاالله! نذر و نیاز بکنم حتماً زنده می ماند.دده ی یاشار اغلب بیکار بود. به عملگی نمی رفت. برف آنقدرمی بارید که صبح پا می شدی می دیدی پنجره ها را تا نصفه برف گرفته. سوز سرما گنجکشها را خشک می کرد و مثل برگ پاییزی بر زمین می ریخت. یک روز صبح، بابا دید که دو تا کلاغ نشسته اند لب بام. دگنکی برداشت، حمله کرد ، زد، هردوشان افتادند. اما وقتی دستشان زد معلوم شد از سرما خشک شده اند. اولدوز خیلی اندوهگین شد. یاشار خبرش را چند روز بعد از ننه اش شنید. پیش خود گفت: نکند دنبال آقا کلاغه آمده باشند! حیوانکی ها!ننه ی یاشار هر روز صبح می آمد به زن بابا کمک کند: ظرفها را می شست، خانه را نظافت می کرد. نزدیکیهای ظهر هم می رفت به خانه ی خودشان. کلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بعدی بنظر نمی رسید. گاهی زن بابا می رفت و اولدوز می توانست با او چند کلمه حرف بزند، احوال یاشار را بپرسد و برایش سلام بفرستد. همسایه های دیگر هم رفت و آمد می کردند، اما اولدوز ننه ی یاشار را بیشتر از همه دوست داشت. با وجود این پیش او هم چیزی بروز نمی داد. تنهای تنها انتظار کلاغها را می کشید. یقین داشت که آنها روزی خواهند آمد.بابا مثل همیشه می رفت به اداره اش و برمی گشت به خانه اش. یک شب به زن بابا گفت: من دلم بچه می خواهد. اگر این دفعه بچه ات زنده بماند و پا بگیرد، اولدوز را جای دیگری می فرستم که تو راحت بشوی. اما اگر بچه ات باز هم مرده به دنیا بیاید، دیگر نمی توانم اولدوز را از خودم دور کنم.زن بابا امیدوار بود که بچه اش زنده به دنیا خواهد آمد. برای اینکه نذر و نیاز فراوان کرده بود. اولدوز به این بچه ی نزاده حسودی می کرد. دلش می خواست که مرده به دنیا بیاید. * نذر و نیاز جلو مرگ را نمی گیرد. یادی از ننه کلاغه آخر سر زن بابا زایید.بچه زنده بود. جادو جنبل کردند، نذر و نیاز کردند، دعا و طلسم گرفتند، « نظر قربانی» گرفتند، شمع و روضه ی علی اصغر و چه و چه نذر کردند. برای چه؟ برای اینکه بچه نمیرد. اما سر هفته بچه پای مرگ رفت. دکتر آوردند، گفت: توی شکم مادرش خوب رشد نکرده، به سختی می تواند زنده بماند. من نمی توانم کاری بکنم.فرداش بچه مرد.زن بابا از ضعف و غصه مریض شد. شب و روز می گفت: بچه ام را « از ما بهتران» خفه کردند، هنوز دست از سر ما برنداشته اند. یکی هم ، چشم حسود کور، حسودی کردند و بچه ام را کشتند.ننه ی یاشار تمام روز پهلوی زن بابا می ماند. یاشار گاهی برای ناهار پیش ننه اش می آمد و چند کلمه ای با اولدوز صحبت می کرد. از کلاغها خبری نبود. فقط گاه گاهی کلاغ تنهایی از آسمان می گذشت و یا صدای قارقاری به گوش می رسید و زود خفه می شد. درختهای تبریزی لخت و خالی مانده بود. اولدوز یاد ننه کلاغه می افتاد که چه جوری روی شاخه های نازک می نشست، قارقار می کرد، تکان تکان می خورد، ناگهان پر می کشید و می رفت. * زمستان سخت می گذرد زمستان سخت می گذشت. خیلی سخت. بزودی برف وسط حیاط تلنبار شد به بلندی دیوارها. نفت و زغال نایاب شد. به سه برابر قیمت هم پیدا نشد. دده ی یاشار همیشه بیکار بود. ننه اش برای کار کردن و رختشویی به خانه های دیگر هم می رفت. گاهی خبرهای باور نکردنی می آورد. مثلا می گفت: دیشب خانواده ی فقیری از سرما خشک شده اند. یک روز صبح هم گریه کنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچه ام زیر کرسی خشک شده و مرده.یاشار خیلی پژمرده شد. فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه می کرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک بشوم. آخر زیر کرسی ما اغلب خالی است، سرد است. زغال ندارد.اولدوز اشکهای او را پاک کرد و گفت: گریه نکن یاشار. اگر نه، من هم گریه ام می گیرد.یاشار گریه اش را برید و گفت: صبح دده ام به ننه ام می گفت که تو این خراب شده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانیها زغال نداشته باشند.اولدوز گفت: دده ات کار می کند؟یاشار گفت: نه. همه اش می نشیند تو خانه فکر می کند. گاهی هم می رود برفروبی.اولدوز گفت: چرا نمی رود کار پیدا کند؟یاشار گفت: می گوید که کار نیست.اولدوز گفت: چرا کار نیست؟ یاشار چیزی نگفت. * بوی بهار برف سبکتر شد. بهار خودی نشان داد و آبها را جاری کرد. سبزه دمید. گل فراوان شد. زمستان خیلی ها را از پا درآورده بود. خیلی ها هم با سرسختی زنده مانده بودند.ننه ی یاشار کرسی سرد و خالیشان را برچید. پنجره را باز کرد. دده ی یاشار همراه ده بیست نفر دیگر رفت به تهران. رفت که در کوره های آجرپزی کار کند. در خانه یاشار و ننه اش تنها ماندند. مثل سالهای دیگر.زن بابا تازگیها خوب شده بود. چشم دیدن اولدوز را نداشت. اولدوز بیشتر وقتها در خانه ی یاشار بود. زن بابا هم دیگر چیزی نمی گفت. بابا به اولدوز محبت می کرد. اما اولدوز از او هم بدش می آمد. بابا می گفت: امسال می فرستمت به مدرسه. * چه کسی زبان کلاغها را بلد است؟ماه خرداد رسید. یاشار سرگرم گذراندن امتحانهای آخر سال بود. یک روز به اولدوز گفت: دیروز دو تا کلاغ دیدم که دور و بر مدرسه می پلکیدند.اولدوز از جا جست و گفت: خوب ، بعدش؟یاشار گفت: بعدش من رفتم به کلاس. امتحان حساب داشتیم. وقتی بیرون آمدم ، دیدم نیستند.اولدوز یواش نشست سر جاش. یاشار گفت: غصه نخور، اگر کلاغهای ما بوده باشند، برمی گردند.اولدوز گفت: حرف زدید؟یاشار گفت: فرصت نشد. تازه ،‌ من که زبان کلاغها را بلد نیستم.اولدوز گفت: حتماً بلدی.یاشار گفت: تو از کجا می دانی؟اولدوز گفت: برای اینکه مهربان هستی ،‌ برای اینکه دل پاکی داری ، برای اینکه همه چیز را برای خودت نمی خواهی ،‌ برای اینکه مثل زن بابا نیستی.یاشار گفت: اینها را از کجا یاد گرفته ای؟اولدوز گفت: همه ی بچه های خوب زبان کلاغها را بلدند. ننه کلاغه می گفت. من که از خودم در نمی آرم.یاشار از این خبر شاد شد. از خوشحال دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هیچ نمی دانم چطور شد که آن روز توانستم با « آقا کلاغه» حرف بزنم. هیچ یادم نیست. * بازگشت کلاغهادو سه روزی گذشت. تابستان نزدیک می شد. هوا گرم می شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب می کردند. ناهار را که می خوردند، می خوابیدند. بچه ها را هم زورکی می خواباندند.یک روز یاشار آخرین امتحان را گذرانده بود و به خانه برمی گشت. کمی پایین تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتی کاشته بودند. زیر درخت توت صدایی اسم یاشار را گفت. وقت ظهر بود. یاشار برگشت ، دور و برش را نگاه کرد ،‌ کسی را ندید. کوچه خلوت بود. خواست راه بیفتد که دوباره از پشت سر صداش کردند: یاشار!یاشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو کلاغ افتاد که روی درخت توت نشسته بودند ،‌ لبخند می زدند. دل یاشار تاپ تاپ شروع کرد به زدن. گفت: کلاغها، ‌شما مرا از کجا می شناسید؟یکی از کلاغها با صدای نازکش گفت: آقا یاشار، تو دوست اولدوز نیستی؟یاشار گفت: چرا ،‌ هستم.کلاغ دیگر با صدای کلفتش گفت: درست است که ننه ی ما خود ترا ندیده بود ،‌ اما نشانیهات را اولدوز به اش گفته بود. خیلی وقت است که مدرسه ها را می گردیم پیدات کنیم. نمی خواستیم اول اولدوز را ببینیم. « ننه بزرگمان» سفارش کرده بود. حال اولدوز چطور است؟یاشار گفت: می ترسد که شما فراموشش کرده باشید، آقا کلاغه.کلاغ صدا کلفت گفت: ببخشید، ما خودمان را نشناساندیم: من برادر همان « آقا کلاغه» هستم که پیش شما بود و بعدش مرد، این هم خواهر من است. به اش بگویید دوشیزه کلاغه.دوشیزه کلاغه گفت: البته ما یک برادر دیگر هم داشتیم که سرمای زمستان خشکش کرد ،‌ مرد. دده مان هم غصه ی ننه مان را کرد، مرد.یاشار گفت: شما سر سلامت باشید.کلاغها گفتند: تشکر می کنیم.یاشار فکری کرد و گفت: خوب نیست اینجا صحبت کنیم ،‌ برویم خانه ی ما. کسی خانه نیست.کلاغها قبول کردند. یاشار راه افتاد. کلاغها هم بالای سر او به پرواز درآمدند.هیچکس نمی تواند بگوید که یاشار چه حالی داشت. خود را آنقدر بزرگ حس می کرد که نگو. گاهی به آسمان نگاه می کرد ،‌ کلاغها را نگاه می کرد ،‌ لبخند می زد و باز راه می افتاد. بالاخره به خانه رسیدند. کلید را از همسایه شان گرفت و تو رفت. ننه اش ظهرها به خانه نمی آمد. کلاغها پایین آمدند،‌ نشستند روی پلکان. یاشار گفت: نمی خواهید اولدوز را ببینید؟در همین وقت صدای گریه ی اولدوز از آنطرف دیوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشیزه کلاغه گفت: حالا نمی شود اولدوز را دید. عجله نکنیم.آقا کلاغه گفت: آره ،‌ برویم به شهر کلاغها خبر بدهیم ،‌ بعد می آییم می بینیم. همین امروز می آییم. سلام ما را به اولدوز برسان.وقتی یاشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حیاط نیامد. برگشت. ننه اش زیر یخدان نان و پنیر گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پیراهنش را درآورد، به پشت دراز کشید. می خواست آسمان را خوب نگاه کند. آسمان صاف و آبی بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف می رفتند. مثل اینکه سر می خوردند. پر نمی زدند. *قرار فرار. فرار برای بازگشتسر سفره ی ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوی خودش. چشمهای اولدوز تر بود. هق هق می کرد. زن بابا می گفت: دلش کتک می خواهد. شورش را درآورده.بابا گفت: دختر جان، تو که بچه حرف شنوی بودی. حرفت چیست؟اولدوز چیزی نگفت. هق هق کرد. زن بابا گفت: می گوید از تنهایی دق می کنم، باید بگذارید بروم با یاشار بازی کنم.ناگهان اولدوز گفت: آره ، من دلم همبازی می خواهد، از تنهایی دق می کنم.پس از کمی بگومگو، بابا قرار گذاشت که اولدوز گاه گاه پیش یاشار برود و زود برگردد. اولدوز خیلی شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابیدند. اولدوز پا شد، رفت پشت بام. دلش می خواست آنجا بنشیند و منتظر کلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به یاشار ـ که شیرین خوابیده بود. آفتاب گرم می تابید. اولدوز رفت نشست بالای سر یاشار. دستش را به موهاش کشید. یاشار چشمهاش را باز کرد. خندید. اولدوز هم خندید. یاشار پا شد نشست. پیرهنش را تنش کرد و گفت: اولدوز، می دانی خواب چه را می دیدم؟اولدوز گفت: نه.یاشار گفت: خواب می دیدم که دست همدیگر را گرفته ایم ،‌ روی ابرها نشسته ایم، می رویم به عروسی دوشیزه کلاغه ،‌ کلاغهای دیگر هم دنبالمان می آیند.اولدوز کمی سرخ شد. بعد گفت: دوشیزه کلاغه دیگر کیست؟یاشار گفت: به ات نگفتم؟اولدوز گفت: نه.یاشار گفت: کلاغها را دیدم. حرف هم زدم.اولدوز گفت: کی؟یاشار گفت: وقتی از مدرسه برمی گشتم. خواهر و برادر « آقا کلاغه» بودند. قرار است حالا بیایند.اولدوز گفت: پس دوشیزه کلاغه خواهر آقا کلاغه ی خودمان است؟یاشار گفت: آره.اولدوز گفت: از دده کلاغه چه خبر؟یاشار گفت: می گفتند که از غصه ی زنش مرد.در همین وقت دو کلاغ از پشت درختها پیدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسیدند. به زمین نشستند. سلام کردند. اولدوز یکی یکیشان را گرفت و ماچ کرد گذاشت توی دامنش. پس از احوالپرسی و آشنایی، آقا کلاغه گفت: اولدوز، کلاغها همه می گویند تو باید بیایی پیش ما.اولدوز گفت: یعنی از این خانه فرار کنم؟آقا کلاغه گفت: آره باید فرار کنی بیایی پیش ما. اگر اینجا بمانی، دق می کنی و می میری. ما می دانیم که زن بابا خیلی اذیتت می کند.اولدوز گفت: چه جوری می توانم فرار کنم؟ بابا و زن بابا نمی گذارند. عمو هم، از وقتی سگش کشته شد، پاش را به خانه ی ما نمی گذارد.دوشیزه کلاغه گفت: اگر تو بخواهی ، کلاغها بلدند ترا چه جوری در ببرند.یاشار تا اینجا چیزی نگفته بود. در اینوقت گفت: یعنی برود و دیگر برنگردد؟دوشیزه کلاغه گفت: این بسته به میل خودش است. تو چه فکر می کنی ،‌ یاشار؟یاشار گفت: حرف شما را قبول می کنم. اگر اینجا بماند از دست می رود و کاری هم نمی تواند بکند. اما اگر به شهر کلاغها برود ... من نمی دانم چطور می شود؟آقا کلاغه گفت: فردا می آییم باز هم صحبت می کنیم. اولدوز تو هم فکرهایت را تا فردا بکن...کلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من باید بروم؟یاشار گفت: آره ، برو. اما باز هم برگرد. قول می دهی که برگردی؟اولدوز گفت: قول می دهم، یاشار! * « ننه بزرگ» راه و روش فرار را یاد می دهدفردا ظهر کلاغها آمدند. کلاغ پیری هم همراهشان بود. دوشیزه کلاغه گفت: ‌این هم « ننه بزرگ» است.ننه بزرگ رفت بغل یاشار و اولدوز، بد نشست روبرویشان و گفت: کلاغها همه خوشحالند که شما را پیدا کردیم. دخترم تعریف شما را خیلی می کرد.اولدوز گفت: « ننه کلاغه» دختر شما بود؟ننه بزرگ گفت: آره ، کلاغ خوبی بود.اولدوز آه کشید و گفت: برای خاطر من کشته شد.ننه بزرگ گفت: کلاغها یکی دو تا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمی شوند. اگر یکی بمیرد، دو تا به دنیا می آیند.یاشار گفت: اولدوز می خواهد بیاید پیش شما.ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس باید کار را شروع کنیم.اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست می توانم برگردم؟ننه بزرگ گفت: حتماً باید برگردی. ما کلاغها دوست نداریم که کسی خانه و زندگی و دوستانش را بگذارد و فرار کند که خودش آسوده زندگی کند و از دیگران خبری نداشته باشد.اولدوز گفت: مرا چه جوری می برید پیش خودتان؟ننه بزرگ گفت: پیش از هر چیز تور محکمی لازم است. این را باید خودتان ببافید.اولدوز گفت: تور به چه دردمان می خورد؟ننه بزرگ گفت: فایده ی اولش این است که کلاغها یقین می کنند که شما تنبل و بیکاره نیستید و حاضرید برای خوشبختی خودتان زحمت بکشید. فایده ی دومش این است که تو می نشینی روی آن و کلاغها تو را بلند می کنند و می برند به شهر خودشان ...یاشار وسط حرف دوید و گفت: ببخشید ننه بزرگ ما نخ و پشم را از کجا بیاوریم که تور ببافیم؟ننه بزرگ گفت: کلاغها همیشه حاضرند به آدمهای خوب و کاری خدمت کنند. ما پشم می آریم ،‌ شما دو تا می ریسید و تور می بافید.چند تا سنگ بزرگ پشت بام بود. زن بابا آنها را می چید دور خم سرکه. ننه بزرگ گفت: ما پشمها را می آریم جمع می کنیم وسط آنها.کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند ، بعد کلاغها رفتند.اولدوز گفت: یاشار، من هیچ بلد نیستم چطور نخ بریسم و تور ببافم.یاشار گفت: من بلدم، از دده ام یاد گرفته ام. * کلاغها تلاش می کنند. بچه ها به جان می کوشند. کارها پیش می رود.مدرسه ی یاشار تعطیل شد. حالا دیگر سواد فارسیش بد نبود. می توانست نامه های دده اش را بخواند، معنا کند و به ننه اش بگوید. کتاب هم می خواند. ننه اش باز به رختشویی می رفت. دده در کوره های آجرپزی تهران کار می کرد. کلاغهای زیادی به خانه ی آنها رفت و آمد می کردند. زن بابا گاهی به آسمان نگاه می کرد و از زیادی کلاغها ترس برش می داشت. اولدوز چیزی به روی خود نمی آورد. زن بابا ناراحت می شد و گاهی پیش خود می گفت: نکند دختره با کلاغها سر و سری داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوزاینجور چیزی نشان نمی داد.کار نخ ریسی در خانه ی یاشار پیش می رفت. یاشار سر پا می ایستاد و مثل مردهای بزرگ با دوک نخ می رشت. اولدوز نخها را با دست به هم می تابید و نخهای کلفتتری درست می کرد. در حیاط لانه ی کوچکی بود که خالی مانده بود. طنابها را آنجا پنهان می کردند.ننه بزرگ گاهی به آنها سر می زد و از وضع کار می پرسید. یاشار نخهای تابیده را نشان می داد ، ننه بزرگ می خندید و می گفت: آفرین بچه های خوب ، آفرین! مبادا کس دیگری بو ببرد که دارید پنهانی کار می کنید! چشم و گوشتان باز باشد.یاشار و اولدوز می گفتند: دلت قرص باشد ،‌ ننه بزرگ. درست است که سن ما کم است، اما عقلمان زیاد است. اینقدرها هم می فهمیم که آدم نباید هر کاری را آشکارا بکند. بعضی کارها را آشکار می کنند، بعضی کارها را پنهانی. ننه بزرگ نوک کجش را به خاک می کشید و می گفت: ازتان خوشم می آید. با پدر و مادرهاتان خیلی فرق دارید. آفرین، آفرین! اما هنوز بچه اید و پخته نشده اید، باید خیلی چیزها یاد بگیرید و بهتر از این فکر کنید.گاهی هم دوشیزه کلاغه و برادرش می آمدند، می نشستند پیش آنها و صحبت می کردند. از شهر خودشان حرف می زدند. از درختهای تبریزی حرف میزدند. از ابر، از باد، از کوه ، از دشت وصحرا و استخر تعریف می کردند. اولدوز و یاشار با پنجاه شصت کلاغ دیگر هم آشنا شده بودند. دوشیزه کلاغه می گفت: در شهر کلاغها، بیشتر از یک میلیون کلاغ زندگی می کنند. این حرف بچه ها را خوشحال می کرد. یک میلیون کلاغ یکجا زندگی می کنند و هیچ هم دعواشان نمی شود، چه خوب! * همسفر اولدوزیک روز یاشار و اولدوز نخ می رشتند. اولدوز سرش را بلند کرد، دید که یاشار خاموش و بیحرکت ایستاده او را نگاه می کند. گفت: چرا اینجوری نگاهم می کنی، یاشار، چه شده ؟یاشار گفت: داشتم فکر می کردم. اولدوز گفت: چه فکری؟یاشار گفت: ای ، همینجوری.اولدوز گفت: باید به من بگویی.یاشار گفت: خوب ، می گویم. داشتم فکر می کردم که اگر تو از اینجا بروی ، من از تنهایی دق می کنم.اولدوز گفت: من هم دیروز فکر می کردم که کاش دوتایی سفر می کردیم. تنها مسافرت کردن لذت زیادی ندارد.یاشار گفت: پس تو می خواهی من هم همراهت بیایم؟اولدوز گفت: من از ته دل می خواهم. باید به ننه بزرگ بگوییم.یاشار گفت: من خودم می گویم.روز بعد ننه بزرگ آمد. یاشار گفت: ننه بزرگ، من هم می توانم همراه اولدوز بیایم پیش شما؟ننه بزرگ گفت: می توانی بیایی، اما دلت به حال ننه ات نمی سوزد؟ او که ننه ی بدی نیست بگذاری و فرار کنی!یاشار گفت: فکر این را کرده ام. یک روز پیش از حرکت به اش می گویم.ننه بزرگ گفت: اگر قبول بکند، عیب ندارد، ترا هم می بریم.اولدوز و یاشار سر شوق آمدند و تند به کار پرداختند. * دزدان ماهی، دزدان پشم، دعاهای بی اثریاشار از امتحان قبول شد: روزی که کارنامه اش را به خانه آورد، نامه ای هم به دده اش نوشت. اولدوز و یاشار اغلب با هم بودند. زن بابا کمتر اذیتشان می کرد. راستش، می خواست اولدوز را از جلو چشمش دور کند. از این گذشته، همیشه نگران کلاغها بود. کلاغها زیاد رفت و آمد می کردند و او را نگران می کردند ،‌ می ترسید که آخرش بلایی به سرش بیاید. بابا هم ناراحت بود. بخصوص که روزی سر حوض رفت و دید ماهیها نیستند ، دو ماهی را دوشیزه کلاغه و برادرش خورده بودند ،‌ یکی را ننه بزرگ و بقیه را کلاغهای دیگر. زن بابا و بابا هر جا کلاغی می دیدند ،‌ به اش فحش می گفتند ، سنگ می پراندند.روزی بابا کشمش خریده آورده بود که زن بابا سرکه بیندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اینور آنور کرد، ناگهان مقدار زیادی پشم پیدا شد. پشمها را برداشت آورد پیش شوهرش و گفت: می بینی؟ « از ما بهتران» ما را دست انداخته اند. هنوز دست از سرمان برنداشته اند. اینها را چه کسی جمع کرده وسط سنگها؟بابا گفت: باید جلوشان را گرفت.زن بابا گفت: فردا می روم پیش دعا نویس، دعای خوبی ازش می گیرم که « از ما بهتران» را بترساند ، فرار کنند.فردا اولدوز یاشار را دید. حرفهای آنها را به اش گفت. یاشار خندید و گفت: باید پشمها را بدزدیم. اگر نه، کارمان چند روزی تعطیل می شود. اولدوز پشمها را دزدید. آوردند گذاشتند تو لانه ی خالی سگ. یاشار نگاه کرد دید که پشم به قدر کافی جمع شده است. به کلاغها خبر دادند که دیگر پشم نیاورند. زن بابا رفت پیش دعا نویس و دعای خوبی گرفت. اما وقتی دید که پشمها را برده اند، دلهره اش بیشتر از پیش شد. * یاشار از ننه اش اجازه می گیرد. قضیه ی سگ زبان نفهمبچه ها، از آن روز به بعد، شروع کردند به تور بافتن. اول طنابهای کلفتی درست کردند. بعد به گره زدن پرداختند.ننه ی یاشار بند رخت درازی داشت. این بند رخت چند رشته سیم بود که به هم پیچیده بودند. یاشار می خواست بند رخت را از ننه اش بگیرد و لای طنابها بگذارد که تور محکمتر شود.یک شب سر شام به ننه اش گفت: ننه، اگر من چند روزی مسافرت کنم، خیلی غصه ات می شود؟ننه اش فکر کرد که یاشار شوخی می کند.یاشار دوباره پرسید: ننه، اجازه می دهی من چند روزی به مسافرت بروم؟ قول می دهم که زود برگردم.ننه اش گفت: اول باید بگویی که پولش را از کجا بیاریم؟یاشار گفت: پول لازم ندارم.ننه اش گفت: خوب با که می روی؟یاشار گفت: حالا نمی توانم بگویم، وقت رفتن می دانی.ننه اش گفت: خوب، کجا می روی؟یاشار گفت: این را هم وقت رفتن می گویم.ننه اش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه می دهم.ننه فکر می کرد که یاشار راستی راستی شوخی می کند و می خواهد از آن حرفهای گنده گنده ی چند سال پیش بگوید. آنوقتها که یاشار کوچک و شاگرد کلاس اول بود، گاهگاهی از این حرفهای گنده گنده می زد. مثلا می نشست روی متکا و می گفت: می خواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستاره های ریز را بچینم و بیارم دگمه ی کتم بکنم.دیگر نمی دانست که هر یک از آن « ستاره های ریز» صدها میلیونها میلیون و باز هم بیشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضیشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زیر کرسیشان است.روزی هم سگ سیاه ولگردی را کشان کشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و یاشار از مدرسه بر می گشت. دده و ننه اش گفتند: پسر، این حیوان کثیف را چرا آوردی به خانه؟یاشار خودی گرفت و با غرور گفت: اینجوری نگویید. این سگ زبان می داند. مدتها زحمت کشیده ام و زبان یادش داده ام. حالا هرچه به او بگویم اطاعت می کند.دده اش خندان خندان گفت: اگر راست می گویی، بگو برود دو تا نان سنگک بخرد بیاورد، این هم پولش.یاشار گفت: اول باید غذا بخورد و بعد...ننه مقداری نان خشک جلو سگ ریخت. سگ خورد و دمش را تکان داد. یاشار به سگ گفت: فهمیدم چه می گویی ،‌ رفیق.دده اش گفت: خوب ، چه می گوید یاشار؟یاشار گفت: می گوید: « یاشارجان، یک چیزی لای دندانهام گیر کرده ، خواهش می کنم دهنم را باز کن و آن را درآر!»ننه و دده با حیرت نگاه می کردند. یاشار به آرامی دهن سگ را باز کرد و دستش را تو برد که لای دندانهای سگ را تمیز کند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس کرد و صدای ناله ی یاشار بلند شد. دده سگ را زد و بیرون انداخت. دست یاشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب « آخ و اوخ» می کرد.آن روز یاشار به ننه اش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه می دهی؟ننه اش گفت: بلی.یاشار گفت: باشد... بند رخت سیمی ات را هم به من می دهی ، ننه؟ننه گفت: می خواهی چکار؟ باز چه کلکی داری پسرجان؟یاشار گفت: برای مسافرتم لازم دارم ، کلک ملکی ندارم.ننه حیران مانده بود. نمی دانست منظور پسرش چیست. آخر سر راضی شد که بند رخت مال یاشار باشد. وقتی می خواستند بخوابند، یاشار گفت: ننه؟ننه گفت: ها، بگو!یاشار گفت: قول می دهی این حرفها را به کسی نگویی؟ننه گفت: دلت قرص باشد، به کسی نمی گویم. اما تو هیچ می دانی اگر دده ات اینجا بود،‌ از این حرفهات خنده اش می گرفت؟یاشار چیزی نگفت. در حیاط خوابیده بودند و تماشای ستاره ها بسیار لذتبخش بود. * روز حرکتکار به سرعت پیش می رفت. ننه ی یاشار بیشتر روزها ظهر هم به خانه نمی آمد. فرصت کار کردن برای بچه ها زیاد بود. کلاغها رفت و آمدشان را کم کرده بودند. زن بابا خیلی مراقب بود. ننه بزرگ می گفت: بهتر است کمتر رفت و آمد بکنیم. اگرنه، زن بابا بو می برد و کارها خراب می شود.آخرهای تیر ماه بود که تور حاضر شد. ننه بزرگ آمد، آن را دید و پسندید و گفت: آن همه زحمت کشیدید، حالا وقتش است که فایده اش را ببرید. یاشار و اولدوز گفتند: کی حرکت می کنیم؟ننه بزرگ گفت: اگر مایل باشید، همین فردا ظهر.اولدوز و یاشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.ننه بزرگ گفت: پس ، فردا ظهر منتظر باشید. هر وقت شنیدید که دو تا کلاغ سه دفعه قارقار کردند، تور را بردارید و بیایید پشت بام.دل تو دل بچه ها نبود. می خواستند پا شوند، برقصند. کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند و ننه بزرگ پرید و رفت نشست بالای درخت تبریزی که چند خانه آن طرفتر بود، قارقار کرد، تکان تکان خورد، برخاست و دور شد. * آنهایی که از دلها خبر ندارند، می گویند: اولدوز دیوانه شده است!شب شد. سر شام اولدوز خود به خود می خندید. زن بابا می گفت: دختره دیوانه شده. بابا هی می پرسید: دخترم، آخر برای چه می خندی؟ من که چیز خنده آوری نمی بینم.اولدوز می گفت: از شادی می خندم. زن بابا عصبانی می شد.بابا می پرسید: از کدام شادی؟اولدوز می گفت: ای، همینجوری شادم، چیزی نیست.زن بابا می گفت: ولش کن، به سرش زده. * ننه ی خوب و مهربانوقت خوابیدن بود. یاشار به ننه اش گفت: ننه، می توانی فردا ظهر در خانه باشی؟ننه اش گفت: کاری با من داری؟یاشار گفت: آری ، ظهری به ات می گویم. درباره ی مسافرتم است.ننه اش گفت: خیلی خوب، ظهر به خانه برمی گردم.ننه از کار پسرش سردر نمی آورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش کرده بود و بعد یادش آمد. اما می دانست که یاشار پسر خوبی است و کار بدی نخواهد کرد. او را خیلی دوست داشت. روزها که به رختشویی می رفت، فکرش پیش یاشار می ماند. گاه می شد که خودش گرسنه می ماند، اما برای او لباس و مداد و کاغذ می خرید. ننه ی مهربان و خوبی بود. یاشار هم برای هر کار کوچکی او را گول نمی زد،‌ اذیت نمی کرد. * حرکت، اولدوز در زندانصبح شد. چند ساعت دیگر وقت حرکت می رسید. زمان به کندی می گذشت. یاشار تو خانه تنها بود. هیچ آرام و قرار نداشت. در حیاط اینور آنور می رفت و فکرش پیش اولدوز و ننه اش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن کرد وسط حیاط ، روش نشست ،‌ بعد جمع کرد و گذاشت سر جاش.ظهری ننه اش آمد. انگور و نان و پنیر خریده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. یاشار نگران اولدوز بود. ننه اش منتظر بود که پسرش حرف بزند. هیچکدام چیزی نمی گفت. یاشار فکر می کرد: اگر اولدوز نتواند بیاید، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بیفتد، می دانم چکارش کنم. موهاش را چنگ می زنم. اکبیری! چرا نمی گذاری اولدوز بیاید پیش من؟ حالا اگر صدای کلاغها بلند شود، چکار کنم؟ هنوز اولدوز نیامده. دلم دارد از سینه در می آید…آب آوردن را بهانه کرد و رفت به حیاط. صدای زن بابا و بابا از آن طرف دیوار می آمد. زن بابا آب می ریخت و بابا دستهاش را می شست. معلوم بود که بابا تازه به خانه آمده. زن بابا می گفت: نمی دانی دختره چه بلایی به سرم آورده‌ ، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانیش کنم…در همین وقت دو تا کلاغ روی درخت تبریزی نشستند. یاشار تا آنها را دید، دلش تو ریخت. پس اولدوز را چکار کند؟ ننه اش را بفرستد دنبالش؟ نکند راستی راستی زن بابا زندانیش کرده باشد!کلاغها پریدند و نزدیک آمدند و بالای سر یاشار رسیدند. لبخندی به او زدند و نشستند روی درخت توت و ناگهان دوتایی شروع به قارقار کردند:ـ قار…قار!.. قار… قار!.. قار… قار!..صدای کلاغها از یک نظر مثل شیپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حرکت و تکان. یاشار لحظه ای دست و پاش را گم کرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه ، تور را برداشت و یواشکی رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. کلاغها آمدند نشستند کنار یاشار احوالپرسی کردند. یاشار تور را پهن کرد. هنوز اولدوز نیامده بود. نیم دقیقه گذشت. یاشار به دورها نگاه کرد. در طرف چپ ، در دوردستها سیاهی بزرگی حرکت می کرد و پیش می آمد. یکی از کلاغها گفت: دارند می آیند، چرا اولدوز نمی آید؟یاشار گفت: نمی دانم شاید زن بابا زندانیش کرده.سیاهی نزدیکتر شد. صدای خفه ی قارقار بگوش رسید. اولدوز باز نیامد. کلاغها رسیدند. فریاد قارقار هزاران کلاغ آسمان و زمین را پر کرد. تمام در و دیوار از کلاغها سیاه شد. روی درخت توت جای خالی نماند. مردم از خانه ها بیرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود.ننه ی یاشار دیگی روی سرش گذاشته وسط حیاط ایستاده بود و فریاد می کرد: یاشار کجا رفتی؟.. حالا چشمهات را در می آرند!..یاشار تا صدای ننه اش را شنید، رفت لب بام و گفت: ننه ، نترس! اینها رفقای منند. اگر مرا دوست داری ، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه ، خواهش می کنم! برو ننه!.. ما باید دوتایی مسافرت کنیم…ننه اش مات و حیران به پسرش نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. یاشار باز التماس کرد: برو ننه!.. خواهش می کنم… کلاغها رفیقهای ما هستند… ازشان نترس!یاشار نمی دانست چکارکند. کم مانده بود زیر گریه بزند. ننه بزرگ پیش آمد و گفت: تو برو بنشین روی تور، من خودم با چند تا کلاغ می روم دنبال اولدوز ، ببینم کجا مانده.فریاد کلاغها خیلی ها را به حیاطها ریخته بود. هر کس چیزی روی سرش گذاشته بود و ترسان ترسان آسمان را نگاه می کرد. بعضی مردم از ترس پشت پنجره ها مانده بودند. پیرزنها فریاد می زدند: بلا نازل شده! بروید دعا کنید، نماز بخوانید، نذر و نیاز کنید!ناگهان بابا چوب به دست به حیاط آمد. زن بابا هم پشت سرش بیرون آمد. هر کدام دیگی روی سر گذاشته بود. ننه بزرگ گفت: کلاغها، بپیچید به دست و پای این زن و شوهر، نگذارید جنب بخورند.کلاغها ریختند به سرشان، دیگها سر و صدا می کرد و زن بابا و بابا را می ترساند.ننه بزرگ با چند تا کلاغ تو رفت. صدای فریاد اولدوز از آشپزخانه می آمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با کارد می زد که در را سوراخ کند. یک سوراخ کوچک هم درست کرده بود. در این وقت ننه ی یاشار سر رسید. کلاغها راه باز کردند. ننه با سنگ زد و قفل را شکست. اولدوز بیرون آمد. ننه او را بغل کرد و بوسید. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشی، زود برمی گردیم. به زن بابا هم نگو که تو مرا بیرون آوردی. اذیتت می کند…ننه ی یاشار گریه می کرد. اولدوز دوید، از لانه ی مرغ بقچه ای درآورد و رفت پشت بام. کلاغها دورش را گرفته بودند. وقتی پهلوی یاشار رسید، خود را روی او انداخت. یاشار دستهایش را باز کرد و او را بر سینه فشرد و از شادی گریه کرد.ننه بزرگ از ننه ی یاشار تشکر کرد، آمد پشت بام و به صدای بلند گفت: کلاغها! حرکت کنید!ناگهان کلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند کردند. یاشار رشته هائی به کنارهای تور بند کرده بود. کلاغها آنها را هم گرفته بودند، یاشار از بالا فریاد کرد: ننه، ما رفتیم، به دده ام سلام برسان، زود برمی گردیم، غصه نخور!کلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حیاط ایستاده داد و بیداد می کردند و سنگ و چوب می انداختند. لباسهایشان پاره پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.بالاخره از شهر دور شدند.هزاران کلاغ دور و بر بچه ها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرها کرد و پیش خود گفت: چه قشنگند!کلاغها هلهله می کردند و می رفتند.می رفتند به شهر کلاغها.می رفتند به جایی که بهتر از خانه ی « بابا» بود.می رفتند به آنجا که « زن بابا» نداشت. * پستانکها را دور بیندازید! به یاد دوستان شهید و ناکامننه بزرگ ، دوشیزه کلاغه و آقا کلاغه آمدند نشستند پیش بچه ها که چند کلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل دیگران کار کنند.اولدوز بقچه اش را باز کرد. یک پیراهن بیرون آورد و به یاشار گفت: مال باباست، برای خاطر تو کش رفتم. بعدها می پوشی اش.یاشار تشکر کرد.توی بقچه مقداری نان و کره هم بود. اولدوز چند تا پر کلاغ از جیبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه بزرگ، پرهای « آقا کلاغه» است. یادگاری نگه داشته بودیم که به شما بدهیم. من و یاشار « آقا کلاغه» و ننه اش را هیچوقت فراموش نخواهیم کرد. آنها برای خاطر ما کشته شدند.ننه بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالی که بالای سر بچه ها و کلاغها پرواز می کرد، بلند بلند گفت: با اجازه تان می خواهم دو کلمه حرف بزنم.کلاغها ساکت شدند. ننه بزرگ پستانکی از زیر بالش درآورد و گفت: دوستان عزیزم! کلاغهای خوبم! همین حالا اولدوز چند تا از پرهای « آقا کلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه می داریم. برای اینکه تنها نشانه ی مادر و پسری مهربان و فداکار است. این پرها به ما یاد خواهد داد که ما هم کلاغهای شجاع و خوبی باشیم. اولدوز و یاشار هورا کشیدند.کلاغها بلند بلند قارقار کردند.ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما این « پستانک» را دور می اندازیم. برای اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آنرا بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید.اولدوز پستانک خود را شناخت. همان که داده بود به « ننه کلاغه».ننه بزرگ پستانک را انداخت پایین. کلاغها هلهله کردند. ننه بزرگ گفت: زن بابا « ننه کلاغه» را کشت ، « آقا کلاغه» را ناکام کرد، اما یاشار و اولدوز آنها را فراموش نکردند. پس، زنده باد بچه هایی که هرگز دوستان ناکام و شهید خود را فراموش نمی کنند!کلاغها بلند بلند قارقار کردند. اولدوز و یاشار دست زدند و هورا کشیدند. * سر آن کوهها. شهر کلاغها. کلاغهای کوه نشیناز دور کوههای بلندی دیده شد. ننه بزرگ پایین آمد و گفت: سر آن کوهها، شهر کلاغهاست. تعجب نکنید که چرا ما رفته ایم سر کوه منزل کرده ایم. کلاغها گوناگون هستند. تمام شد درآخیرجان، جلیل قهوه خاناسی.پاییز 44
نامه ی دوستان* این هم نامه ی پر محبت بچه هایی است که قصه ی « اولدوز و کلاغها» را پیش از چاپ شنیدند و نخواستند ساکت بمانند. نامه توسط آموزگار آن بچه ها به دست این نویسنده رسیده است: - به دوستان اولدوز سلام داریم ، هر که از اولدوز خبری برای ما بیاورد مژده می دهیم. ما نگران کلاغها، یاشار و اولدوز هستیم. ما صابون زیاد داریم. می خواهیم بدهیم به اولدوز. ما منتظر بهاریم. دیگر کلاغها را اذیت نخواهیم کرد. ما می خواهیم که ننه ها مثل ننه کلاغه باشد. ننه کلاغه مادر بود. ما مادر را دوست داریم. ننه کلاغه با شوهرش دوست بود. می خواهیم ننه ی ما هم با بابایمان دوست باشد. ما خیال می کنیم آقا کلاغه،‌ اولدوز و یاشار رفته اند به دعوا. دعوا کنند. با باباها، زن باباها. ما به یاشار تیر و کمان درست خواهیم کرد. لانه ی کلاغها را خراب نخواهیم کرد تا آقا کلاغه آن بالا بنشیند ، هر وقت زن بابا آمد، بابا آمد، اولدوز را خبر کند. ما به اولدوز کفش و لباس خواهیم داد. ماهیها را خواهیم دزدید. عنکبوتها را جمع خواهیم کرد. آقا کلاغه مژده خواهد آورد. در جنگ پیروز خواهند شد. یاشار دست اولدوز را خواهد گرفت، خواهند آمد. اولدوز مادر خوب خواهد شد و یاشار بابای خوب. ما در عروسی آنها خواهیم رقصید. ما نگران هستیم. نگران همه شان. می خواهیم برویم کمک آنها. می خواهیم آنها از شهر کلاغها زود برگردند. دوستداراولدوز، یاشار، کلاغها(نام و امضای 28 نفر شاگردان کلاس ششم دبستاندولتی امیرکبیر – آذر شهر) 14/11/44

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد