بار دیگر
درپی توام
که نیستی
بی قراری ام
در جای خالیت
خود را گم می کند
و فراموشی
نوش داروی نایاب دردهایم .
در میدان گاه خالی یک کابوس
خیس و سرد غمزده
هیچ نیست
ته فراموشی
نه نجوای باد
نه ناله پرنده؛
تنها
خاموشی
.
چه کس جز من
گریستن را زین دل بی قراردریغ می کند؟
بر درگاه دخمه ی ابهام
نوشته بود:
کسی وارد شود که بداند
ومن
که فراموش تو
بودم
درون شدم
از میان همه ی پرسش ها
می دانستم
که تو
نیستی
گاه یقین
می کشد
آدمی را
(هنگام که دیگر ابلهانه می نماید بغبغوی کبوترامید!)
و سال هاست در این مغاک
برون شدنم
به زنجیر های هراس
در بند است.
چشم که می گشایم
جهان تاریک است
خواب نمی بینم
.
.
.
خسته تراز هر چه خستگی
می زنم گام
به کوچه های بارانی شعرم
در شبی
که نیستی .
نیما خسروی
۲۷دی۸۹ بازنویسی ۸آبان ۹۲
ابشخور: هفتمین ققنوس
(تصویر “مهاجـــرت احساسات” اثر مفهومیِ هنرمند اطریشی، راجر والن)