نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نفرینِِی(شعر از نیما خسروی)

nefrini

   

نفرینِِی

——————-

از سفرِ اسطوره که رسیدی به تب

خاموش شدی .

و داستانت گذشت از ذهن پنجره ها

 و هر دریچه گوشی شد

هر تارِ ساز زبانی

به گفتن آنچه نگفتی!

 شبِ اندوهِ بی ستاره در زمان بی انجام

جریان داشت.

 ازتکرارمصیبت ها چشم هایت خیس .

ودردمی چکیداز نفس هایت .

چه روزگارشگرفی را گذراندی

آدمی!

چه تلخ که نومیدی درگوشت بخواند

و باورش نکنی !

به دست خود کنی

پل های پشت سر ویران!

وبدانی بازگشتی نیست.

چنگ بیفکنی

بر چکادِ دشخوارِ اندیشه ها

بی انکه بدانی چه شود دم ِ پسینت

پای برهنه در سنگلاخ خواستت برسی به زخم نتوانستن

در گردونه ی تکراربچرخی و بچرخانی گرد ِهیچ !

بروی تا بیکرانه گریه

بی آنکه بیابی گمشده ات را

تا از پا در افتی

و عشق بورزی همچنان

با تصویر بی رنگ زنی که امروزدر آغوش دیگری .

و همچنان در هزارم ِثانیه های ملتهبت

که می پیونددت به خاطره ها ،

بشکفی در رویای دیگری

به  هنگام بوسه داغ گلوله از لوله سرد تپانچه بر گیجگاهت .

بگذاری تا تیغه ی خنجر شیارکند محیط گردنت

تا نامت بماند قرن ها بر ذهن تاریخ

اما فراموش شوی !

تا  بدرٍّد دندان ِسرنوشت

جگرت …

 چه می کنی ؟

اسیر چه طلسمی ؟

چه ای ؟

دچار چه نفریی؟

که ای ؟

گفتی :«تبم که فرو نشست هنگام ِرفتن است !»

 

نیما خسروی

۱۹ آبان ۹۲

 آبشخور: هفتمین ققنوس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد