نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

نگاه من

اندیشه -هنر۰ ادبیات

ازروزگار شگرف دلتنگی و تنهایی!

148988_291147814306936_100002351581854_663362_1705731986_n

  

ازروزگار شگرف دلتنگی و تنهایی!

تا حالا شده که به کسی زنگ بزنیدو طرف توی لحن سخن گفتنش این پرسش باشد که برای چه به من زنگ زدی ؟!خوب فرمایش؟یعنی کار مشخصی با او نداشتی ! عجیب است .من چندین بار این کار را کرده ام …یک دفعه دلم هوای یکی را کرده، یه دوست ؛یک آشنا ،یک خاطره ،اگر به شماره آن شخص دسترسی داشتم تماس گرفتم و گفتم : سلام !چه طوری؟حالت خوبه ؟چه کار می کنی؟اما پس از تعارف های معمول یک سکوت ، ناگهان یک شکاف میان من و او برقرار می شود .او سراپا منتظر است تا ببیند من حرف حسابم چیست .اما من حرف حساب این است که فقط خواسته ام حالش را بپرسم …به چه زبان به او بگویم که دلم تنگ بود ،به یادش افتادم ،همین جوری ….بدون هیچ دلیل و منطق و حساب و کتاب !کم کم دارم ازین که بااو تماس گرفته ام پشیمان می شوم و به دنبال بهانه ام که قطع کنم… دردناک است …لابد در این سکوت طرف با خود فکر می کند ای بابا !این هم وقت گیر آورده از بیکاری زده به سرش…یعنی چه ؟ چرا مزاحم می شود  حالا چه کنم که هر چه زودتر شرش کم شود ! طرف توی این فاصله باخود می اندیشد که چگونه به این مزاحمت پایان دهد برای  خلاصی از این تنگایا خیلی یخ  پاسخت را می دهد و یا آغاز می کند به نقش بازی کردن …این خیلی بداست چون در هردو شرایط متوجه می شوی هیچ کدام از این واکنش ها صادقانه نیست و تو دچار سرخوردگی می شوی :

به احتمال زیاد طرف از لطفی که به او داشتم تشکر می کندو باز هم سکوت و یا اگر زرنگ باشد کمی حرف مفت به جهت پر کردن شکاف بزرگی که میان شماست به  میان می آورد  و اگر یادآوری خاطره ای در گذشته باشدکه او را به خاطرم پیوسته می تواند زمان این ارتباط را طولانی تر نماید و برای چند دقیقه از یاد هر دو ببرد که برای قطع این تماس لحظه شماری می کرده ایم. خوب …شما چه طورید؟ خوبید؟اوضاع جوره؟راستی هوا چقدر خوب بودچند روز پیش …چه بارا ن تندی آمد…آن روز توی خیابان بودم وماشین هم دست خانم بود تا آمدم خودم را به خانه برسانم کلی خیس شدم …آها چقدر هوای گرم و آلوده ای بود …غیر قابل تحمل بود…توی تلویزیون اعلام کرده بودن کسی بیرون نیاد…مگه میشه کار و کاسبی رو ول کرد اونم توی این شرایط…آها …بعله بعله بعله …چه خبر از دوستان؟ راستی تازگی ها فلانی را ندیده ای؟ ….ممنونم که زنگ زدید و..

شاید در همان زمانی که  فکر می کنی حیف وقت و انرژی و هزینه ای که پای طرف گذاشتی….طرف هم زمان که قطع می کندبا پوزخندی به بی حاصلی  وقت و انرژی و هزینه اش می اندیشدوبه سراغ سرگرمی هایی می رود که پیش از تماست داشته خودش را با آن ها فراموش می کرده …باز ازخودت می پرسی  آیا حتمن کسی باید با کسی کار داشته باشد که به او زنگ بزندو اگر کسی با کسی کاری نداشت نباید هیچ گاه سراغش را بگیرد؟چرا فاصله ما انقدر زیاد شده …چرا اینقدر تنهاییم و در عین این حس تلخ چاره نمی کنیم؟ارتباط ما با آدم ها به حد اقل ،‌آن هم به لزوم و بی چالش  و محدود به تامین منافع مان شده …ما زندگی مان پر شده از ازدحام صداهایی  بی ارزش تا مباد صدای تنهایی مان را بشنویم.صدای معصوم زخم خورده ای که واقعیت زیستن مان را آشکار می سازد .و ما دراین هراس که با خود تهی و کوتاهی ها و خطاهامان رو در رو شویم خود را در این شلوغی روزمره گم می کنیم.خود را فراموش کرده ایم .می ترسیم ازین که روزی با خودمان رو به رو شویم و ببیینیم هیچ کاری برای خودمان نکرده ایم فقط خود و دیگران را فریب می دهیم  به همین دلیل است که همیشه به دنبال گریزیم،دنبال بهانه ایم ،به همین دلیل است که چیزی دیگر رااز خودمان جلوه می دهیم ؛ شاید پنهان شدن در پشت نام ها و تصاویر مجازی در جهان اینترنت نیز و این که در دنیا رتبه نخست مصرف محصولات  آرایشی یا جراحی  های زیبا را کسب کرده ایم  از نشانه های همین باشد که بدان دچار آمده ایم.

چرا دیگر حوصله خودمان را نداریم ؟و هر که را که با خودمان کار دارد را ؟

دنیای عجیبی شده .مگر نه ؟!

نیما خسروی

آبشخور: هفتمین ققنوس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد