غریبه ای که در مه گم شد ...
چون آرزوی تو
اعترافات چهل و یکسالگی ام !
آنچه در ادامه می آید حجم محدودی از
دلتنگی های من درزادروزم است که به شدت خاکستری و گاه بارانی به نظر می
رسد.از همه کسانی که آن را می خوانند خواهش می کنم دو کار نکنند.نخست آنکه
بخواهند مرا به راه راست برگردانند که آب از سرم گذشته و دوم اینکه لطفا
امید واری تجویز نکنند که می دانم و همه می دانند اگر یک لحظه در گوشه
تاریک ذهن -آنجا که در زادروز چهل و یکسالگی ام ایستاده ام - درنگ کنند
درخواهند یافت وضعشان از من خراب تر است اما همواره از ان گریخته اند.
نیما خسروی